یادداشت: امید رنجبر عمرانی

در سکوت جنگل که ستارگان بر فرازش گلدسته می کشند و نسیم، آیات رحمت را بر برگ هایم زمزمه می کند. من، بلوط پیر این دامن سبز، سر به آسمان داشته ام و شب قدر را می شمارم. عمرم به شماره حلقه های پنهان در تنه ام است از روزی که نهال لرزانی بودم تا امروز که شاخه هایم آسمان را می جویند. هر شب قدر، آواز فرشتگان را در همهمه ی برگ هایم شنیده ام و باران رحمت را چون اشک آسمان بر پوستم حس کرده ام اما امشب... امشب ترس، ریشه هایم را می جود. 

قاچاقچیان آمده اند. سایه هایشان از دور دست، همچون هیولاهایی که زمین را می بلعند، نزدیک می شود. تبرها برق می زنند و قلب جنگل می لرزد. من که قرن ها شاهد آمد و شد عمرها بوده ام، امروز از فراق خویش هراسانم. می دانم فردا اگر خورشید بر تن بریده ی من بتابد دیگر کسی صدای برگ هایم را در همهمه ی باد نخواهد شنید. دیگر ریشه هایم، رگ های قلب زمین را نمی کوبند.

شب قدر است و من، پیر خاموش این دلتنگستان، به آسمان نجوا می کنم: « خدایا ! اگر تقدیر این تن خاکی را در امشب نوشته ای، مرا به دست تبرها مسپار. بگذار باران سوره ی قدر، قلب های آنان را نرم کند. بگذار این تن زخم خورده، شاهد طلوع فردا باشد؛ فردایی که در آن، آواز بلبلان بر شاخه ام جاری شود و کودکانی از نسل انسان، زیر سایه سارم از شکوه شب های پرستاره تو بگویند...». 

باد، برگ هایم را به لرزه می اندازد. ستارگان می درخشند و گویی فرشتگان، مرا در حلقه ی نور خود گرفته اند. شاید امشب، شب نجات است. شاید تقدیر بر تیغه ی تبرها خط بطلان می کشد. من، بلوط کهن، هنوز به رحمت امشب امید دارم... هنوز باور دارم که زمین، تن بی جانم را چون مادری دلسوز، در آغوش نخواهد گرفت... نه امشب... نه در شب قدر.

سال هاست که این خاک را چون گهواره ای مقدس در آغوش کشیده ام. هر بهار، برگ های سبزم را به آسمان هدیه داده ام و هر پاییز، برگ های زردم را چون نامه هایی عاشقانه بر زمین ریخته ام. پرندگانی که در شاخسارم آشیانه ساخته اند از جوجه های لرزان تا پروازهای نخستین شان به سوی افق را به خاطر دارم. حتی گرگ های تنها را دیده ام که در سایه سارم زوزه می کشیدند و رازهای شب را با من درمیان می گذاشتند اما اینک، مرگ خاموش، پایین تنه ام خزیده است. 

قاچاقچیان، آتش چراغ هایشان را روشن کرده اند. شعله ها، سایه های وحشت را بر تن جنگل می اندازند. می دانم فردا صبح اگر زنده مانده باشم، زخم های عمیقی بر پیکرم خواهند دید؛ زخم هایی که از درد فراموشی فریاد می زنند. میترسم خاطرات من، با من بمیرند. میترسم نسلی بیاید و نداند که این خاک، روزی میزبان بلوطی بود که ریشه هایش تا ژرفای زمان رفته بود. 

هنوز هم زیر نور ماه، برگ هایم را به سوی آسمان می گسترانم شاید دعایم به گوش ستارگان برسد. شاید فرشتگان، بال هایشان را بر فراز جنگل بگسترانند و تیشه ها را از حرکت بازدارند. شب قدر، شب نزول رحمت است... شبی که زمین از آسمان می آموزد چگونه زنده بماند. من نیز چون زمین، امشب چشم به آسمان دوخته ام شاید فرشته ای بیاید و بر شانه های قاچاقچیان دست بگذارد، شاید در قلب های سنگی آنان، جرقه ی نور هدایت زبانه بکشد. 

کاش امشب، مهربانی بر قلب این قاچاقچیان نازل گردد، کاش بوی عطر سدره المنتهی، مشام شان را پر کند و یادآور شود که هر درخت، نشانه ای از خداست. من فقط یک بلوط نیستم؛ من قصه ی زندگی ام، روایت زمینی است که نفس می کشد، روایت آبی است که در رگ هایم جاریست، روایت نوری است که قرن ها به برگ هایم تابیده است. 

باد ناگهان تند می شود، گویی آسمان خشمگین است. برگ های کهن من، همچون صفحات قرآن، به پرواز درمی آیند. در دوردست، صدای جغدی می شنوم که نوحه سرایی می کند، شاید او نیز می داند که فردا چه بر سر من خواهد آمد، اما من، بلوط پیر، هنوز امید دارم. هنوز باور دارم که شب قدر، شب معجزه هاست. شاید تبرها از دستان قاچاقچیان بیفتد. شاید صدایم به گوش جنگلبانی در دوردست ها برسد. شاید زمین، ریشه هایم را محکم تر در آغوش بگیرد و فریاد بزند: « نه! این پیر جنگل را قطع نکنید! ». 

ستارگان همچون اشک های درخشنده بر پرده ی سیاه شب می درخشند، می دانم فرشتگان امشب بر زمین فرود می آیند، شاید یکی از آن ها، بال هایش را بر تن زخمی ام بگستراند و زمزمه کند: « نترس... تقدیر تو، با زمین گره خورده است ». 

امشب، شب قدر است. شب نوشتن و شب بخشیدن. من، بلوط کهن، با تمام وجود فریاد می زنم: « خدایا! اگر قلم های تقدیرت بر صحیفه ی شب در حرکت است، نام مرا در جریره ی زندگی بنویس. بگذار نفس بکشم، بگذار زنده بمانم تا شاهد طلوع صبحی باشم که در آن، انسان و درخت، دوباره یکدیگر را می فهمند...». 

ای قاچاقچیان تاریک دل! با بریدن من، تیشه به ریشه ی خویش می زنید! این ریشه ها، نه تنها خاک را نگه می دارند که خاطرات زمین را زمزمه می کنند هر دانه ی بلوطی که از من به خاک افتاده، نوید زندگی تازه ای است، هر شاخه، پناهگاه پروانه هایی است که بال هایشان را به رنگ آسمان درآورده اند. فکر نکنید با سکوت جنگل، جنایت تان پنهان می ماند، بدانید که فریاد هر درخت بریده، تا ابد در گوش زمین طنین انداز خواهد شد. 

امشب، ماه به اوج آسمان رسیده و نورش چون پرده ی نقره فام، بر زخم هایم می کشد، گویی می خواهد مرا التیام بخشد. یادم می آید روزی که کودکی با دستان لرزان، دانه ی بلوطی را در خاک کاشت و به من گفت: « بزرگ شو تا روزی زیر سایه ات قصه هایم را بخوانم ». آن کودک اکنون خاک شده اما نواده هایش هنوز گاه گاه به جنگل می آیند و به برگ هایم خیره می شوند، شاید یکی از آنها امشب در خواب ببیند که  بلوط کهن، التماس مرگ نمی کند، التماس زندگی می کند. 

قاچاقچیان نزدیک تر شده اند. صدای خنده های خشن شان، سکوت مقدس شب قدر را می شکند. یکی از آن ها دستش را بر تنم می کشد و فریاد می زند: « این را ببرید! چوبش گرانبهاست! ». خدایا! آیا چوب تنم را گرانبهاتر از آواز جیرجیرک هایی می بینند که هر شب بر شاخه هایم می خوانند؟ گرانبهاتر از سایه ساری که آهوی تشنه را از گرمای سوزان نجات داده است؟ گرانبهاتر از نفس زمینی که قرن ها در رگهایم جاری بوده است؟ 

ناگهان، باد تندی می وزد، شاخه هایم به هم می خورند و صدایی مهیب در جنگل می پیچد. قاچاقچیان برای لحظه ای می ایستند، گویی ترسی نامرئی بر قلب هایشان سایه انداخته است، یکی از آن ها به آسمان نگاه می کند و زمزمه می کند: « شب قدر است... شاید گناه مان بخشیده نشود »، دیگری می خندد، اما صدایش می لرزد، تبرش را محکم تر می فشرد و فریاد می زند: « خدایا اگر هستی، همین حالا مرا بزن! »، سکوت سنگینی می افتد، گویی زمین نفسش را حبس کرده است. 

ستارگان ناگهان پرنورتر می شوند، گویی آسمان می خواهد راز بزرگی را فاش کند، از دور، صدای اذان نیمه شب به گوش می رسد، صدایی کهن و روح نواز که از مسجدی دور برمی خیزد، قاچاقچیان بی اختیار به آن صدا خیره می شوند، یکی از آنها تبر را زمین می گذارد و روی زانوهایش می افتد، دیگری با چهره ای رنگ پریده به عقب می لغزد، گویی پرده از قلب شان کنار رفته و نور شرم، درونشان را روشن کرده است. 

من، بلوط پیر، اشک های نامرئی ام را بر برگ هایم می ریزم. آیا این همان معجزه ی شب قدر است؟ آیا فرشتگان، بال هایشان را بر آتش حرص آنان گسترانده اند؟ مردی که روی زانوهایش افتاده، ناگهان فریاد می زند: « بس کنید! این درخت... این درخت زنده است! روح دارد! ». صدایش در جنگل می پیچد و گویی دیواری نامرئی، تبرها را از فرود بازمی دارد. 

شب قدر، شب زنده شدن قلب های مرده است. قاچاقچیان، یکی پس از دیگری، چراغ هایشان را خاموش می کنند. تبرها را دور می اندازند و در تاریکی جنگل گم می شوند. می دانم فردا صبح، ردپایشان در خاک محو خواهد شد اما ترسشان از نسیم رحمت امشب تا همیشه در خاطر جنگل می ماند. 

سپیده دم نزدیک می شود. نخستین پرتوهای خورشید، اشک های شب را از برگ هایم پاک می کند. جیرجیرک ها دوباره آواز می خوانند و آهویی با لطافت، تن زخمی ام را نوازش می کند. می دانم زنده مانده ام... نه فقط به خاطر ریشه هایم، بلکه به خاطر معجزه ای که در شب قدر رخ داد: معجزه ای به نام « هم نوایی زمین و آسمان ». 

امشب، شب قدر بود. شبی که تقدیر من، نه با تبرها، که با اشک های آسمان نوشته شد و من، بلوط کهن، همچنان ایستاده ام تا قصه ی شب های ستاره خوانی خدا را برای جنگل تعریف کنم.

نویسنده: امید رنجبر عمرانی