25 اسفند، روزی است تا به یاد آوریم شهرداران، چقدر شبیه بهارند؛ می آیند تا ویرانی های زمستان را التیام بخشند، جوانه های امید را در خاکستر خستگی ها برویانند و با دستان پرصلابت شان، شانه های شهر را از بار غم خالی کنند. آنها نگهبانان نامرئی آسایش ما هستند؛ کسانی که گاهی یک چراغ روشن در دل تاریکی یا یک نیمکت زیر سایه ی درخت، تنها یادگار حضور بی سر و صدای شان است.

در آستانه ی بهاری که نفس هایش را پشت پنجره های شهر می شنویم، روزی از راه می رسد که آینه دار رنج های خاموش و لبخندهای شکفته ی مردمانی است که شهر را به خانه ای بزرگ بدل می کنند. بیست و پنجم اسفند، نام بلند شهرداران را بر تارک ایثار می نشاند؛ ایستادگانی که خیابان ها را با دستان پر مهرشان نوازش می دهند و آسمان شهر را با آرزوهای بی پایان شان ستاره باران می کنند. 

شهردار؛ نامش با طلوع خورشید آغاز می شود، آنگاه که نخستین پرتوهای نور، سنگ فرش های خیابان را بیدار می کند و او چون نگهبانی مهربان، نفس های شهر را می شمارد. از ترنم آب در حوضچه های پارک تا زمزمه ی برگ های کهن درختان چنار، از آوای کودکان در زمین های بازی تا سکوت پراحترام پیاده روهای تمیز، همه و همه روایتگر دستانی است که بی ادعا، نقش زندگی را بر لوح شهر می نگارد. 

شهردار، تنها مدیر بتن و آهن نیست؛ معمار لحظه های امنیت، طراح لبخندهای رهگذران و خالق آواز جاری رودهای شهری است. او در سکوت شب، وقتی شهر به خواب می رود، شهر را چراغانی می کند تا هیچ گام تنها در تاریکی گم نشود. در روزهای برف و باران، دلش پیش کودکانی است که به مدرسه می روند و پیش پیرزنی که آرام از کوچه می گذرد. او شهر را نه مجموعه ای از خیابان ها که کتابی می داند که هر صفحه اش را باید با عشق ورق زد. 

25 اسفند، روزی است تا به یاد آوریم شهرداران، چقدر شبیه بهارند؛ می آیند تا ویرانی های زمستان را التیام بخشند، جوانه های امید را در خاکستر خستگی ها برویانند و با دستان پرصلابت شان، شانه های شهر را از بار غم خالی کنند. آنها نگهبانان نامرئی آسایش ما هستند؛ کسانی که گاهی یک چراغ روشن در دل تاریکی یا یک نیمکت زیر سایه ی درخت، تنها یادگار حضور بی سر و صدای شان است. 

او هر صبح، با نقشه هایی به وسعت آسمان، بر زمین قدم می گذارد. خطکش تدبیرش، خیابان ها را می کشد تا هیچ پایی در گل بی توجهی فرو نرود. بلندای آپارتمان ها را نه با متر که با آرزوهای بلند مردمی می سنجد که آسمان خراش ها را به چشم امید می نگرند. شهردار، قصه گوی شهر است؛ قصه ی پیاده روهایی که زیر پای عابران، شعر قدم ها را زمزمه می کنند، قصه ی میدان هایی که گردهمایی های شورانگیز آدم ها را در آغوش می کشند و قصه ی پل هایی که دو کرانه ی تنهایی را به هم پیوند می زنند. 

در تابستان وقتی آفتاب سوزان بر فراز شهر می رقصد، او سایه سار درختان را گسترده تر می کند تا رهگذران، خستگی را زیر برگ های سبز به امانت بگذارند. در پاییز، وقتی باد، برگ های پیر را به پرواز درمی آورد، دستان او نظم رقص برگ ها را به خیابان ها هدیه می دهد. زمستان، وقتی برف سکوت بر شانه های شهر می نشیند، او نخستین کسی است که با فانوس مسئولیت، راه را برای عبور زندگی روشن می کند. و بهار... بهار که می آید، شهردار در هیبت باغبانی است که شکوفه های نظم و زیبایی را در گوشه گوشه ی شهر می کارد. 

شهردار، آینه ای است که غبار غریبی را از چهره ی شهر می زداید و روشنایی هویت جمعی را بازمی تاباند. او می داند که هر دیوارنگاره، روایتی از تاریخ است، هر موزائیک فرسوده، خاطره ای از گذشتگان را در خود دارد و هر کوچه ی باریک، نجوای عاشقانه ای است که از گذشته تا امروز جاری مانده است. شهردار، حافظ حافظه ی شهر است؛ او می داند شهر، تنها مکانی برای زیستن نیست، بلکه خانه ای است که روح تاریخ، هنر و عواطف مردمان در آجرآجرش تنیده شده است. 

در میان هیاهوی روزمرگی، شهردار، پیک امید است؛ کسی که فراموش شدگان شهر را به یاد می آورد. او برای کودکی که در حاشیه ی شهر، رویای مدرسه را می بیند، مدرسه می سازد برای پیرمردی که روی نیمکت پارک، خاطراتش را مرور می کند، نیمکت های بیشتری می کارد. شهردار، باور دارد شهر، گلدانی است که باید گل های امید در آن شکوفا شوند. او حتی به فکر پرندگانی است که بر شاخه های بلند برج ها آشیانه می سازند و آواز آزادی سر می دهند. 

شهر گاهی فریاد می زند؛ فریاد ترافیک، فریاد آلودگی و فریاد بی آبی. شهردار، مترجم این فریادها است. او سکوت رودهای خشکیده را به گوش جهان می رساند، زخم های آسفالت های ترک خورده را التیام می دهد و ناله ی درختان بی برگ چنار را با کاشت نهال های جوان پاسخ می گوید. شهردار، زبان بی زبانی شهر است؛ کسی که حتی صدای قلب زمین را زیر آسفالت ها می شنود و می داند چه زمانی شهر به نفس تازه نیاز دارد. 

اگر شهر تابلویی بزرگ باشد، شهردار، نقاشی است که قلم مویش را به رنگ مهربانی آغشته می کند. او آسمان خراش ها را نه با خطکش سرد که با منحنی های گرم طراحی می کشد که یادآور هارمونی طبیعت است. پل های عابرپیاده در نگاه او، نه تنها راهی برای عبور که پلی میان قلب های مردم هستند. حتی بیلبوردهای شهر، زیر دستان او به گالری هنری تبدیل می شوند که روایتگر فرهنگ و اصالت مردمان این خاک است. 

او وارث یادگارهای کهن و سازنده ی فردایی روشن است. شهردار، پلی میان خشت های خام دیروز و شیشه های نشکن فردا است. او می داند که ویرانه های تاریخی، گنجینه های هویت اند پس آن ها را نه با بولدوزر که با دستان لرزان احترام بازسازی می کند از سوی دیگر، چشم به افق هایی دارد که نسل های آینده در آن پرواز خواهند کرد. پارک های هوشمند، انرژی های پاک و فناوری های سبز، رویاهایی است که او امروز در نقشه هایش می کارد تا فردا، شهر نفس هایش را با آسمان پاک تقسیم کند. 

شهرها هم گاهی زخمی، زخم های ناشی از بی توجهی و شتاب بی رویه یا غفلت های گذشته می شوند. شهردار، پزشکی است که با مرهم دانش و تجربه، این زخم ها را التیام می بخشد. او جاده های فرسوده را مانند رگ های مسدود شهر برمی گرداند، فضای سبز را همچون اکسیژن تازه به ریه های شهر تزریق می کند و سیستم های حمل ونقل را چون نبضی منظم در بدن شهر جاری می سازد. هر پروژه ی ناتمام، دردی است که او تا بهبودی کامل، آرام نمی گیرد. 

شهردار نه تنها مدیر، که آموزگار زندگی شهری است. او به کودکان می آموزد که شهر، اسباب بازی بزرگ همه است و باید در حفظ آن کوشید. به بزرگترها یادآوری می کند که روشنایی چراغ خیابان از همسایگی دل ها آغاز می شود. او با کمپین های سبز، فرهنگ احترام به زمین را در ذهن ها می کارد و با برگزاری جشنواره های محلی، ریشه های اصالت را آبیاری می کند. شهردار می داند که شهر ایده آل، نه با بتن، که با افکار پاک مردمان ساخته می شود. 

روز شهردار، روز قدردانی از دستانی است که بی وقفه برای زندگی بهتر می کوشند، روز اعتراف به این حقیقت است که شهر، زنده است و قلب آن به دستان پرمهر شهرداران می تپد. شهرداران، چراغداران مسیر پیشرفت اند؛ کسانی که گاه در سایه می مانند تا شهر در نور آرامش بدرخشد. آن ها آموخته اند که شهر، فقط مکان نیست، « احساسی است » که در نفس های تمیز هوایش، در آواز آب فواره ها و در لبخند رهگذران جاری می شود. 

امروز، شهرداران را فراتر از یک نام ببینیم؛ آنها روح جمعی ما هستند که در قالب خیابان ها، پارک ها و ساختمان ها تجلی یافته است. آن ها عاشقانی اند که عشق شان را نه در کلمات که در آسفالت های صاف در روشنایی چراغ ها و در سایه سار درختان جاودانه کرده اند. 

پس بگذارید فریاد بزنیم: 

سلام بر شهردارانی که شب ها وقتی شهر می خوابد، بیدارند تا صبح شهر زیباتر شود. 

سلام بر شهردارانی که خاک شهر را با عطر خدمت معطر می کنند. 

سلام بر شهردارانی که شهر را نه یک وظیفه، که یک عشق بی پایان می دانند.

نویسنده: امید رنجبر عمرانی