پانزدهم اسفند، روزی است که زمین سینه اش را از برف های سرد می گشاید تا آواز سبز جوانه ها را در آغوش بگیرد در این روز آسمان آینه ی درخشان اشک های شوق خاک می شود و هر قطره باران حلقه ای است از زنجیر عهدی که با ابدیت می بندیم
درختکاری تنها گذاشتن بذر در خاک نیست، نواختن نخستین نت سمفونی جاودانه ای است که ریشه ها با پیانو خاموش زمین می نوازند.
پانزدهم اسفند، روزی است که زمین سینه اش را از برف های سرد می گشاید تا آواز سبز جوانه ها را در آغوش بگیرد در این روز آسمان آینه ی درخشان اشک های شوق خاک می شود و هر قطره باران حلقه ای است از زنجیر عهدی که با ابدیت می بندیم، درختان کهنسال بلوط چون پیردان خردمند شاخه هایشان را به آسمان می گسترانند و ریشه هایشان را در عمق اسرار زمین فرو می برند گویی هر درخت پلی است میان زمین و کهکشان و هر برگش صفحه ای از کتاب گمشده ی آفرینش است.
جنگل های هیرکانی، نگین سبز تاج شمال، قصیده ی سرخوشی هستند که هزاره ها در سکوت سنگ ها سروده شده اند این جنگل ها موزه ی زنده ی اساطیرند، بلوط های سپیدموی آن حافظان رازهایی هستند که پیش از پیدایش قلم بر پوست زمان کنده کاری شده است. شاخه های پیچ درپیچ شان، مارپیچ تاریخ را روایت می کنند و هر حلقه ی تنه شان، گردش قرنی را در سینه ی خود محبوس کرده است اما امروز این افسانه ی سبز زیر تیغ سرد قاچاقچیان می نالد هر درخت سرنگون شده گویی ستاره ای است که از آسمان زمین ربوده می شود و جای آن دهانه ای سیاه گشوده می گردد که فریاد خاموش خاک را می بلعد. قاچاقچیان چوب، شبح هایی هستند که با نیش خنجرهای برّان، پیکر زمین را می شکافند و رگ های طلایی شیره ی حیات را می مکند هر تنه قطع شده، قطع بند نافی است که انسان را به رحم نخستین طبیعت پیوند می داد و هر الوار قاچاق، تابوتی است برای آینده ای که می توانست سبز باشد.
زمین خواران چون مورچه های آهنین، ذره ذره پوست زمین را می جوند و به جای رقص گیسوی علف ها بتون های سرد می کارند آن ها نمی دانند که هر وجب از این خاک گورستانی از خاطرات است در زیر هر دانه خاک اشکی از باران های باستانی خوابیده و در دل هر صخره آواز دریایی کهن زمزمه می شود. زمین خواری، کشتن پدرسالار زمان است. پاره کردن اوراق دفتر خاطراتی که باد، قلم به دست بر پهنه ی بی انتهای خاک نوشته است. جنگل های سوخته چون کتابخانه های شعری می سوزند که هر شعله یک بیت از اشعار نانوشته ی خداوند را به خاکستر تبدیل می کند.
اما امید همیشه در قلب خاک زنده است. نهال های کوچک چون کودکان معصومی که از میان خاکسترها برمی خیزند مشعل های سبز مقاومت را برافراشته اند، هر جوانه شبیه قطره ای از اقیانوس است که طوفان را به رقص وا میدارد. کاشتن درخت، مرهم نهادن بر زخم های زمین نیست دوختن جامه ی سپید تولدی تازه برای جهانی است که از اشک هایش اقیانوس ها جاری شده است وقتی دستانت را در خاک فرو می بری گویی با انگشتانت رشته های گسسته ی دلدادگی انسان و طبیعت را گره می زنی هر نهال، آینه ای است که آینده را به حال پیوند می دهد، ریشه هایش نیاکان خاک خفته را می خواند و شاخه هایش برای کودکانی که هنوز در خواب زمانند لالایی سبز می سراید.
قاچاق چوب، جنایت در سکوت است مانند دزدیدن آواز پرنده ای که هنوز تخم ترانه هایش را نگذاشته، هر درخت بریده قطع بال فرشته ای است که نگهبان رازهای زمین بود. الوارهای قاچاق، تابوت هایی هستند از جنس فراموشی که آینده ی سبز را پیش چشم مان دفن می کنند اما زمین هرگز تسلیم نمی شود از میان زخم هایش، چشمه های زندگی می جوشد و از دل تاریک ترین خاکسترها، ققنوس های سبز سر بر می آورند.
15 اسفند، روز بیداری است. روز آن است که پنجه های فولادین بولدوزرها را با دستان لرزان عشق خلع سلاح کنیم، روز آن است که به جنگل بازگردیم و پیشانی بر پیکر زخمی درختان هم چون فرزندی که پیشانی بر دامن مادر می گذارد بساییم. امروز، روز اعتراف به گناهان هزارساله ی خویش است که ما شاخه های مقدس زندگی را به تبرهای خود آذین بستیم و به جای نوازش برگ ها، زخم بر پیکر زمین کاشتیم.
درختکاری، انقلاب صلح آمیزی است که از نوک انگشتان آغاز می شود و تا بیکرانگی افق ها گسترده می گردد هر نهال سپاهی است بی سلاح که در برابر ارتش تاریکی حرص می ایستد و ما سربازان این سپاه سبز با هر دانه که می کاریم گویی ستاره ای را در آسمان زمین روشن می کنیم، روزی خواهد آمد که این ستاره ها چراغانی پیروزی زندگی بر مرگ خواهند بود، روزی که جنگل های هیرکانی دوباره قصیده ی عشق را با صدای بلند خواهند خواند و رودها اشعار فراموش شده ی باران را زمزمه خواهند کرد.
اینک زمان آن است که بذر امید را نه تنها در خاک که در ژرفای روح انسان ها بکاریم شاید فردایی سبز از همین امروز خاکستری زاده شود.
نویسنده : امید رنجبر عمرانی