همچون نهالی سرکش از دل شکاف سنگ های سکوت سر برمی آورد و تاج سبزش را بر فراز قله های اندیشه می گستراند
هفتم فروردین، روزی است که هنرهای نمایشی، همچون نهالی سرکش از دل شکاف سنگ های سکوت سر برمی آورد و تاج سبزش را بر فراز قله های اندیشه می گستراند. این روز، صحنه ی هنر به جنگلی هزارساله بدل می شود که هر درختش روایتی است از عشق ریشه ها، درد تنه های زخمی و امید برگ هایی که هنوز به آفتاب می اندیشند. هنرمندان چون باران های بهاری که بر شاخه های خشکیده می بارند با حرکات نمادین و کلام ریشه دارشان، خاک ذهن ها را با دانه های معنا بارور می کنند.
تئاتر، در این روز، درختی سحرآمیز است که ریشه هایش در قلب تاریخ فرو رفته است و شاخه هایش به سپیده دم فردا می رسد. هر نمایش، گویی شاخه ای است که شکوفه هایش از اشک های زمین سیراب شده اند. بازیگری که نقش درخت زخمی را بازی می کند با هر قدمش بر صحنه، جویباری از حقیقت را جاری می سازد. این جویبار، گاه به رنگ خون درختان بریده شده است و گاه به شفافیت اشک های کودکی که آینده اش را در آینه ی شکسته ی جنگل می بیند و تماشاگران، ماهی هایی در این جویبار خیال هستند که ناگهان خود را در تورهای سکوت گرفتار می یابند.
تئاتر خیابانی، پرده ای از جنس پوست تنه ی بلوط های کهنسال است که خیابان ها، شاخه های گسترده ی آن هستند و آدم ها، برگ هایی که با هر نسیم، روایتی تازه می آفرینند. بازیگران، همچون سایه های رقصان بلوط های کهنسال بر دیوارهای شهر نقش می بندند و فریاد خاموش ریشه های برکنده شده را به تصویر می کشند. در نمایشی نمادین، زنی با لباسی از پوسته های خشکیده ی بلوط، تکه تکه بر زمین می افتد و واژه های حک شده بر لباسش چون بلوط های پراکنده، پیام « زوال جنگل های بلوط » را با صدای خشخش برگ های خزان زده فریاد می زنند. اینجا، خیابان به طوماری زنده بدل می شود که هر فصلش، روایت مقاومت بلوط هایی است که قرن ها است در برابر بادهای بی مهری ایستاده اند.
نمایش عروسکی، گویی نهالستانی است که در آن، عروسک های درختان سخنگو، ریشه های خاموش طبیعت را به زبان کودکان ترجمه می کنند. عروسک بلوط پیر با تنه ایی از چروک های زمان، داستان مقاومت در برابر تبرهای بی رحم را روایت می کند و عروسک بید مجنون با شاخه های ابریشمی اش، زمزمه ی رودهای فراموش شده را به گوش می رساند. کودکان با تماشای عروسک درختی که ریشه هایش را مانند رگ های دستان باز به سوی تماشاگران دراز می کند، ناخودآگاه برگ های کاغذی را به شکل پروانه تا می زنند و بر شاخه های خشکیده ی نمایش می آویزند، گویی می خواهند بهار گمشده را به جنگل بازگردانند. اینجا، هر عروسک، آینه ای است که جنگل را در چشمان براق کودکان منعکس می کند؛ جنگلی که در آن، درختان افسانه ها، نه با برگ، که با اشک های زمین آبیاری می شوند.
در نمایش های مشارکتی، تماشاگران، همچون بذرهایی اند که باد خیال آنها را به گوشه وکنار جنگل می برد. صحنه ای که در آن، مخاطب باید میان ساختن سازه ای بتنی بر پیکر ریشه های کهنسال بلوط یا احیای بیشه ای از درختان هزارساله بلوط انتخاب کند. هر انتخاب، آینه ای است که رابطه ی انسان با جنگل را آشکار می سازد: دستانی که درختان را با اره های بران قطع می کنند یا نهال های بلوط را در آغوش می کشند. اینجا، هنر، همچون باغبانی است که تیشه های زنگزده ی بی تفاوتی را به بیل هایی برای شکفتن دوباره ی جنگل تبدیل می کند.
فیلم های مستند، چشم های بی پلک زمین اند که هر نگاهشان روایتی از زوال یا زایش است. در صحنه ای فراموش نشدنی، دوربین به چشمان پیرمردی نزدیک می شود که هر شب، همچون نگهبانی خاموش، تنه ی بریده ی درختان را در آغوش می گیرد. اشک های او، کهکشانی از درد بی پایان است. سپس تصویر به جنگلی می رسد که درختانش، همچون سربازان زخمی، هنوز ایستاده اند و شاخه هایشان را به نشانه ی صلح به آسمان برداشته اند. اینجا، سینما، نه هنر، که اعتراف نامه ی بشریت به گناهانش است.
وقتی نوای دوتار، زمزمه ی باد را در میان شاخه های پیچ در پیچ بلوط های کهنسال تقلید می کند، گویی ریشه های کهن زمین به آواز در می آیند. زمزمه ای تلخ بر صحنه خوانده می شود: « ای بلوط ایستاده! ای اسطوره ی خمیده بر بادها، چه کسی تبر زمان را بر ساقه ات تکیه داد که اینگونه با حلقه های تنه ات، تاریخ مقاومت خود را می نگاری. ». در این لحظه، زمان، همچون پروانه ای بر تنه ی زخمی بلوط می ایستد. تماشاگران، ریشه هایی می شوند که در ژرفای خاک وجدان فرو می روند و اشک هایشان، شبنم هایی است بر برگ های زمخت بلوط که هر قطره اش روایتگر قرن ها پایداری است. اینجا، موسیقی، طنین صدای بلوط هایی است که هرگز به خاک نمی افتند، حتی وقتی که تبرها، افسانه هایشان را می دزدند.
در دنیای دیجیتال، هنرهای نمایشی، همچون اسب های تروآ از دروازه های فناوری به قلب های سنگی حمله می کنند. در پروژهای خلاقانه، تصویر جنگلی سه بعدی بر دیوارهای شهر نقش می بندد و تماشاگران با لمس مجازی درختان، صدای ناله ی ریشه های زخمی را می شنوند یا هولوگرامی از کودکی که هر شب در خواب، رویای سبز زمین را می بیند و صبح با دستان خالی از برگ های ریخته شده بیدار می شود. اینجا، فناوری، پل میان رویاهای انسان و واقعیت زمخت زمین می شود.
در نمایشی سوررئال، نقاشی های دیواری با نور جان می گیرند. درختی که بر دیوار کشیده شده، ناگهان شاخه هایش را چون بازوانی به سوی تماشاگران دراز می کند و پرندگانی که تنها خطوطی سیاه بودند، آواز فراموش شده ی جنگل را زمزمه می کنند. اینجا، هنر، جادویی است که دیوارهای سرد شهر را به پنجره هایی رو به بهشت تبدیل می کند.
در پایان این روز، هنرمندان، مشعل هایی از جنس شعر به دست تماشاگران می دهند تا تاریکی جهل را بسوزانند. سالن تئاتر به کشتی هایی تبدیل می شود که هر تماشاگر، نهالی در دل اقیانوس تغییر است. یکی در دستانش بذر بلوط دارد، دیگری نقشه ی راهی برای مبارزه با قاچاق چوب و دیگری آوازی خوش که از کوه ها به آسمان می رسد.
و اینگونه، هفتم فروردین، نه یک روز؛ بلکه به افسانه ای تبدیل می شود که در آن، هنرمندان، جادوگران عصر جدید هستند. جادوگرانی که عصای شان قلم، گوی بلورین شان صحنه و طلسم شان عشق بی پایان به زمین است. روزی که هر نمایش، نه روایتی گذرا، که زنجیری از نور است که گذشته را به حال و حال را به آینده ای پیوند می زند که در آن، انسان، نه ارباب، که فرزند وفادار زمین است.
نویسنده: امید رنجبر عمرانی