دهم اسفند، روزی است برای آنکه دست های مان را بر پوستِ زبرِ تنه ی درختان بگذاریم و ضربانِ قلبِ زمین را حس کنیم، روزی است برای پرسیدن: «آیا من نیز بخشی از این زخم ها هستم، یا مرهمی بر آنها؟»
اسفند، ماهِ بیداریِ زمین است؛ ماهی که خاک، زیر پای خویش رؤیای سبزِ رویش را می پروراند و آسمان، اشک های ابری اش را بر چهره ی تشنه ی دشت های خفته می ریزد.
در دهمین روز این ماه، روزی که بادهای شمالی، سرودِ زندگی را در شاخه های بی برگِ زمستان زمزمه می کنند « روز ملی بهداشت محیط » نه یک رویداد، که تذکری است سوزان از پیوند ناگسستنی انسان با خاک، آب، هوا، و هر ذره ی هستی. این روز، آیینه ای است در برابر چشمان ما تا در آن، تصویرِ فرداهای زمین را ببینیم: فرداهایی که یا آکنده از آوازِ جویباران خواهند بود یا خاموش در سکوتِ بیابان های خشکیده.
بهداشت محیط، نواختنِ سازِ هماهنگ با ضرب آهنگِ طبیعت است.
گویی زمین، ارگانیسمی زنده است که هر آلودگی، زخمی است بر پیکرِ بیکرانش.
این هنر، در پاکیزگیِ رودها نیست؛ در ژرفای نگاهِ ماست که رود را رگ های خونیِ زمین می بیند، خاک را گهواره ی هستی و هوا را نفسِ مشترکِ همه ی زیست مندان.
در کوچه پس کوچه های شهری که آهن و بتن، آسمان را نصفه نیمه رها کرده اند، بهداشت محیط، فریادِ سکوتِ درختانی است که برگ های شان را به جای اکسیژن، غبارِ ماشین ها می پوشاند، این روز، یادآور آن است که زباله های ما، تنها پسماند نیستند؛ گورستانِ آرزوهای زمین اند پس بیایید در این سمفونی، نوازندگانی باشیم که به جای نغمه ی پلاستیک ها و دودها، آوای بازیافت، کاهش مصرف، و احترام به خاک را می نوازیم.
منابع طبیعی، میراثی است که نه از آنِ ما بلکه از آنِ آینده هایی است که هنوز متولد نشده اند هر قطره آبی که در زمین فرو می رود، ریشه ی درختی است که سایه اش را به کودکان فردا هدیه خواهد کرد هر کوهی که از معدن خواری می گرید، فریادی است که از حلقومِ تاریخِ زمین بیرون می جهد. حفاظت از این منابع، تنها قانون و مقرره نیست؛ وجدانی است که باید در سکوتِ شب وقتی ماه بر فراز جنگل های بلوط می درخشد، از ما بپرسد: «آیا فردا، چشمه ها برای فرزندان مان خواهند گریست؟»
جنگل های هیرکانی، تالاب میانکاله و کویر لوت، قصه گویانِ هزاران سالهِ این خاک اند آن ها را دریابیم پیش از آنکه تنها در افسانه ها زمزمه شان کنند، حفاظت از منابع طبیعی، عشق نامه ی بی قلمرویی است که باید به زبانِ درختان، کوه ها و حیوانات نوشته شود.
این دو، دو روی یک سکه اند: بهداشت محیط، پاسداشتِ امروزِ زمین است و حفاظت از منابع طبیعی، سرمایه گذاری برای فردای آن، اگر رودی آلوده شود، نه تنها امروزِ ماهیانش تباه می گردد بلکه فرداهای دریا نیز به کامِ مرگ می رود، خاکِ آلوده، امروز را بیمار می کند و فردا را عقیم، این پیوند، چنان ناگسستنی است که گویی زمین، تاروپودِ وجودش را از این دو رشته بافته است.
در اسفند، وقتی باران، اشک های شوقش را بر چهره ی زمین می ریزد باید به خاطر آوریم که هر درختی که می کاریم، هم تصفیه کننده ی هواست و هم نگهبانِ خاک، هر زباله ای که بازیافت می کنیم، هم امروزِ شهر را پاکیزه می کند و هم فردای معادن را از استخراجِ بی پایان نجات می دهد.
تصور کنید روزی را که جنگل، دیگر آوای بلبل ها را به یاد نمی آورد، رودها، که روزی مادرِ افسانه ها بودند، به جویباری زهر آگین تبدیل شده اند.
خاک، این مادرِ صبور، آنقدر فرسوده شده که بذرها در آغوشش می میرند، این تصویر، داستانِ تخیلی نیست؛ زمزمه ی همین امروزِ زمین است وقتی ما بهداشت محیط را فراموش می کنیم و حرصِ سیری ناپذیرمان، منابع طبیعی را می بلعد.
در چنین روزی، کوه ها از فرطِ معدن خواری، استخوان های شکسته شان را به آسمان نشان می دهند و دریاچه ها، آیینه های خشکیده ای می شوند که آسمان را در خود نمی تابانند. آیا می خواهیم فرزندان مان، به جای تماشای پروانه ها، به عکس های کتاب های تاریخ خیره شوند؟
راهِ نجات، در بازتعریفِ انسان به عنوان «جزئی از طبیعت» است، نه اربابِ آن.
باید گوش بسپاریم به نجوای زمین: وقتی باد از لابه لای برگ های بلوط می گذرد، گویی می گوید: «من را دریاب پیش از آنکه مجبور شوی برای یافتنِ اکسیژن، برگ های مصنوعی بسازی.»
وقتی باران بر شیشه ها می کوبد، فریاد می زند: «آب را گرامی بدار که هر قطره اش، خونِ رگ های زمین است.»
حفاظت، تنها نهال کاری نیست؛ شیوه ی زندگیست، شیوه ای که در آن، هر انسانی، سربازِ گمنامِ زمین می شود: با مصرفِ کمتر آب، با پرهیز از اسراف، با احترام به موجوداتِ بی پناه.
دهم اسفند، روزی است برای آنکه دست های مان را بر پوستِ زبرِ تنه ی درختان بگذاریم و ضربانِ قلبِ زمین را حس کنیم، روزی است برای پرسیدن: «آیا من نیز بخشی از این زخم ها هستم، یا مرهمی بر آنها؟»
بیایید در این روز، عهد ببندیم که:
هر برگ کاغذ، برایمان روایتگرِ ناله ی جنگلی باشد که بی گناه بر زمین افتاده است.
هر فنجان آب، یادآورِ چشمانِ تشنه ی کودکی در آینده ای دور باشد.
هر نفسی که می کشیم، سوگندنامه ای باشد برای پاسداری از پاکیِ هوا.
زمین، گهواره ای است که نه جایگزین دارد، نه تکرار.
امروز، روزِ آن است که عشق به این گهواره را نه در شعار، که در ژرفایِ جان مان حک کنیم.
نویسنده : امید رنجبر عمرانی