یادم می آید کلاس پنجم دبستان بودم. معنای دروغ گفتن را نمی دانستم. واقعا نمی دانستم که می توان به کسی قول انجام کاری داد و بعد زیر قول خود زد. معنای خلف وعده و وعده دروغ را نمی دانستم. نه اینکه من فضیلتی خاص داشتم بلکه بچه ها غالباً این چنین اند.

آوای کمال / کودکان ما، دارای روح پاک و لطیف هستند. صفحه دلشان همچون لوح نانوشته است. خانواده و اطرافیان می توانند بهترین آموزش را به او بدهند و او را در رسیدن به رستگاری یاور باشند یا اینکه صفحه جانش را پر از نقش های باطل کنند.

یادم می آید کلاس پنجم دبستان بودم. معنای دروغ گفتن را نمی دانستم. واقعا نمی دانستم که می توان به کسی قول انجام کاری داد و بعد زیر قول خود زد. معنای خلف وعده و وعده دروغ را نمی دانستم. نه اینکه من فضیلتی خاص داشتم بلکه بچه ها غالباً این چنین اند.

آن روزها از طرف مدرسه، در مسابقات قرآنی دانش آموزی که در امور تربیتی آموزش و پرورش آمل برگزار می شد، شرکت کردم. چون رتبه دوم را کسب کرده بودم. به عنوان جایزه، سفر مشهد را به ما وعده دادند. طبق گفته مدیر مدرسه به آموزش و پرورش مراجعه کردیم. گفتند تاریخش معلوم نیست. باز هم به اداره سر بزنید. هر وقت تاریخ اردو معلوم شد، به شما می گوییم.

آن زمان (سال۱۳۶۶) بیشتر خانه ها تلفن نداشتند که بخواهند با تلفن اطلاع دهند. از طرفی فصل تابستان هم شروع شد. به ناچار هفته ای یکبار به اداره مراجعه می کردم تا اینکه بعد از چند هفته گفتند در فلان تاریخ جمعی از برندگان مسابقات دانش آموزی را به اردوی مشهد خواهیم برد.

از فرط خوشحالی، انگار که در آسمان ها پرواز می کردم. به هر فامیل و آشنا می رسیدم، خبر رفتن به اردوی مشهد مقدس را به او می دادم. شب ها خوابش را می دیدم و روزها زمزمه اش می کردم.

روز موعود فرا رسید. ساکی را که از چند روز پیش، با ذوق فراوان آماده کرده بودم، برداشتم. با اعضای خانواده خداحافظی کردم. و به همراه پدرم حرکت کردم. زودتر از ساعت ۸ صبح در اداره آماده بودم. به مسئول مربوطه مراجعه کردم و خودم را معرفی کردم.

چهره آن مرد را هیچ وقت فراموش نمی کنم که در کمال خونسردی گفت: امسال که نشد ، انشاالله سال های بعد.

از شنیدن این خبر خشکم زد. نمی توانستم حرف بزنم. او که حال من را دید، خواست کارشان را توجیه کند، گفت ماشین مناسب گیرمان نیامد، اردو کنسل شد. انشاالله خدا زیارت شما را از همین جا قبول می کند، چون مهم نیت است.

از اداره که بیرون آمدم، همانطور آرام و در سکوت همراه پدرم راه می رفتم و فکر می کردم. متوجه شدم که آدم بزرگ ها می توانند قول و عهد خود را زیر پا بگذارند.

امروز که حدود ۳۵ سال از آن روز می گذرد، هر وقت که به یاد آن خلف وعده می افتم، کامم تلخ می شود.

بیایید با بچه ها مهربان باشیم. اگر به بچه ها قولی دادیم، به آن وفادار باشیم. بچه ها دروغ و خلف وعده را هیچ گاه فراموش نمی کنند.