کمال آنلاین ؛ حبیب الله فرمانده دسته بود .در 14 سالگی به جبهه رفت درسال 65 و سن 19 سالگی در جزیره مینو شهید شد. پسرم در جبهه درس هم میخواهد.
 
ماه محرم بود و ما در شب هشتم محرم  شام دهی داشتیم. حبیب الله آمد و گفت: مادر باید یک کار خیری برای من انجام بدهید. گفتم چه کار خیری؟ گفت: میخواهم برای آموزش به گهرباران ساری بروم. باید برگه آموزش مرا امضاء کنید. گفتم : وقتی کار خیری که بخواهی برای خدا انجام بدهی امضای من برای چیست؟ مخالفتی نکردم و گفتم :به جای یک امضاء 10 امضا می زنم چون برای خدا و وطن است. پسرم وقتی به آموزش رفت تمام آموزش ها را برایم توضیح داد. گفتم :چند روز دیگر میخواهی به جبهه بروی؟گفت هفت روز دیگر.
 
دختر کوچکم را کول کردم  و برای بدرقه پسرم  آب و قران بدست گرفتم و راهی جبهه کردم اما قبل از آن به پسرم گفتم:عاشقانه بجنگ و عاشقانه شهید شو. پسرم موقع خداحافظی چندین مرتبه رفت و دوباره برگشت مرا صدا زد.
 
خواستم تا مکانی که برای اعزام او را می برند ، همراهش بروم که گفت: مادر کجا میخواهی بیایی؟ اول باید ببینم از ته قلبت راضی هستی؟ دست گذاشت روی قلبم و گفت قلبت آرام است. ان شاء الله اگر خداوند لیاقت داد 5 سال می جنگم و یک روز خوب شهید می شوم.
 
برای اولین بار به منطقه کردستان و مریوان اعزام شد و به مدت شش ماه از او خبر نداشتم . در  مدتی که از پسرم خبر نداشتم چند شهید آورده بودند . آن موقع کلاگر محله جویبار میزبان شهدا بود . یک روز توی باغ مشغول کار بودم ، حبیب الله بی خبر آمد و وقتی او را دیدم نزدیک بود از حال بروم . حبیب الله وقتی مرا دید گفت مادر این تازه اول راه است ، باید ایمانت را قوی کنی.
 
پنج پسر داشتم که با حبیب الله سه پسرم به رحمت خدا رفتند. ویژگی حبیب الله نماز اول وقت خواندش بود. نماز شب و نماز امام زمان(عج) را اکثر اوقات میخواند. وقتی شب ها به اتاقش سر میزدم او را در حال نماز میدم به حبیب الله میگفتم چه نمازی میخوانی به من هم یاد بده .
 
من سواد ندارم اما نمازهای مستحبی را که میخوانم حبیب الله به من یاد داد. قران را هم بلد نیستم بخوانم اما با وضو دست روی آیه ها میکشم و صلوات می فرستم به نیت شهدای مدافع حرم و همه شهدا .
سه بار به راهیان نور آمدم  به نیت حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) . بخاطر اسارات عقلیه بنی هاشم که چقدر سختی کشیدند. ادم با یاد شهدا دلش صفا پیدا میکند.
 
دلم که برای حبیب تنگ میشود شب ها هنگام مناجات با خدا با او حرف میزنم.  اخرین باری که  میخواست به جبهه برود  گفت مادر اگرخدا خواست من شهید شدم شما چکار می کنید؟ گریه و زاری می کنی، داد و بیداد میکنی؟ گفتم : نه. بعد به من گفت مادر اگر گریه و زاری کنی من نزد حضرت زهرا(س) نمی بخشمت. باید اسلحه مرا بگیری و زیر تابوت بایستی. حبیب من رفت و شهید شد. الان من در منطقه هستم و حبیب در همین راهیان نور با من است . خواب دیدم که گفته بود مادر من همیشه پشت سر تو راه میروم. گفتم :بیا جلو بایست. گفت: نه تو مادر من هستی و من باید پشت سرتو راه بروم و مراقبت باشم.
 
حبیب من در اروند رود غسل شهادت کرد و براثر اصابت خمپاره نصف بدنش متلاشی شد . وقتی خبر شهادتش را شنیدم به بیمارستان رفتم . در بیمارستان گفتند مجروح شده اما به آنها گفتم  من خواب دیدم حبیب پرچم بدست آمد و به من گفت: مادر من پیروز شدم . پسرم حبیب به آرزویش که شهادت بود رسید.