قصه مادران شهدا روایتی از دلدادگی شیر زنانی است که یوسف‌های خود را رخت افتخار حراست از کیان وطن پوشاندند و روانه جبهه‌های نبرد با اهریمنان کردند.

کمال آنلاین /31شهریور سال 59 بود که انبوهی از آتش خمپاره ها و توپ های دشمن، روی شهر باریدن گرفت. همه غافلگیر و حیران شده بودند و شهر در آتش می سوخت و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. طولی نکشید که بیمارستان پر شد از انبوه مجروحان و شهدا. زنان و کودکان و سالخوردگان، آواره بیابان ها و جاده ها شدند و مردم به ویژه جوانان، به مسجد جامع و دیگر پایگاه ها رو آوردند تا برای مقاومت سازمان دهی شوند.

تلاش فرزندان خرمشهر چون محمد جهان آرا، بهروز مرادی، احمد شوش، بهنام محمدی، امیر رفیعی، محمد دشتی زاده و نورانی و یاران اندک آنان، اگرچه نتوانست خرمشهر را نجات دهد، اما دشمن را در دست یابی به اهدافش ناکام گذاشت تا اینکه پس از 34 روز پایداری و مقاومت، در چهارم آبان 1359خرمشهر، خونین شهر شد و به دست دشمن افتاد.

پس از یک سال و نیم مقاومت و فداکاری تک تک مردم، چه زن و چه مرد آزاد شد. خبر آزادی خرمشهر، مردم سراسر میهن اسلامی را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر، مردم ایران مانند خانواده ای بزرگ که فرزند از دست رفته خود را باز یافته باشد، اشک شادی و شعف خود را به روح شهدای حماسه آفرین صحنه های شورانگیز این نبرد نثار کردند.  سوم خرداد هر سال یادآور حماسه بزرگ آزاد سازی و فتح خرمشهر است که با همدلی و وحدت افراد انجام شد.

قصه مادران شهدا روایتی از دلدادگی شیر زنانی است که یوسف‌های خود را رخت افتخار حراست از کیان وطن پوشاندند و روانه جبهه‌های نبرد با اهریمنان کردند.

مادرانه‌هایی از جنس بلور که از بزرگترین مهر عاشقانه خود و عالی‌ترین دارایی‌شان یعنی جگر گوشه هایشان گذشتند تا راه خدا، نهضت حسین ابن علی (ع)، ارزش و آرمان‌های این انقلاب محفوظ بماند.

نباید خیال کرد که مادر، هستی خود را به خاک سپرده است، بلکه مادران شهدا با پیکر مطهر فرزندانشان نیمی از جان و پیکر خود را نیز به زیر خاک‌ها دفن می‌کنند و شاید بدین خاطراست که همیشه دلتنگ هستند و هر کدامشان در دل گنجینه‌ای از روایت کودکانه فرزندنشان تا لحظه حس کردن زمان شهادتشان دارند.

 

در این روزهای شهدایی سری زدیم به خانواده شهید عبدالله اپرناک و گفت و گویی داشتیم با مادر شهید.

شهید بزرگترین فرزندش بود کمی گذشت و از کودکی شهید برایمان تعریف کردند: از بچگی با ایمان و با خدا بود و از هفت سالگی برای امام حسین مرثیه میخواند. اخرین فرزندم که به دنیا امد او مدام میگفت ما در خانواده "محمد" نداریم و دوست داشت اسم کوچکترین عضو خانواده را محمد بگذاریم اما از انجایی که یکی از همسایه هامون خواب دیده بود اسمش را محسن گذاشتیم. عبدالله که به جوانی رسید دلش میخواست به جبهه برود و در راه خدا بجنگد اما من که به تازگی خبر شهادت برادرم را شنیده بودم دلم نمیخواست فرزند ارشدم را هم از دست بدهم. چند باری مانع رفتنش شدم و به او گفتم اگر میخواهی من ازت راضی باشم نرو، صبر کن برادر هایت که بزرگ شدن انها را به جای خودت بفرست ولی برام چند مثال اورد و مدام میگفت مامان تو نمیتونی جلوی رفتنم را بگیری من در راه خدا امدم و باید در راه خدا بروم و در اخر هم من راضی شدم که برود.

از مادر شهید پرسیدم اخرین باری که شهید را دیدند چه گفت و گویی با هم داشتند و او برایم تعریف کرد: اخرین دیدارمان تقریبا 16 روز قبل از عید سال65 بود. رفته بودیم دم در با همه خداحافظی کرد ولی از من نه. حتی روز اخر تا روستا هم رفت تا با فامیل هایمان خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. آن شب وقتی روستا بود چفیه ای که دور گردنش بود را دور کمر عمویش بست. عمویش گفت واقعا میخواهی بروی؟ برادرت الان سربازی هست و مادرت برایش بیقراری میکند ، او هم یک نامه برای برادرش نوشت که به دیدن من بیاید. هر چقدر که به روزهای اخر و شهادتش نزدیک میشد بی تابی من هم بیشتر میشد.

از او پرسیدم که چطور مطلع شد که فرزندش شهید شده و ایشان گفتند: هنوز پلاک اسمش اماده نشده بود اخرین چهارشنبه سال را با دوستانش بالای کوه جشن گرفت. در جشن یک عکس گرفت و لبخند رو صورتش بود گفته بود که این اخرین دیدار ماست. عبدالله همه عکس و فیلم هایش را جمع کرد و در خوابگاه اصلی اش در کردستان گذاشته بود انگار میدانست قرار است به شهادت برسد و این عکس ها به دستمان میرسد. شبی که تیر خورده بود من خواب دیدم و بعد ان خواب مدام بیقرار بودم.

قبل ازشهادت دوکبوتر به خانه مان می آمدند پدر شهید به آنها غذا می داد و گفتگو می کرد واین کبوترها شاید همدم ومونس او بودند وحرفهای اورا گوش می دادند وزمانی که عبدالله درکردستان به شهادت رسید درروز تشیع جنازه درمنزلمان بودند وبر روی تابوت شهید پرواز می کردند وما به خیال اینکه که اینها رفتند ودیگر برنمی کردند دیدیم درمراسم چهلم وسالگرد شهید همان دوکبوتربه منزل ما آمدند .

تقریبا 41 روز از شهادت عبدالله گذشته بود و ما از آن بی‌خبر بودیم از جدم و حضرت زینب(س) خواستم به من صبر دهد تا اینکه بعد از گذشت تقریبا41 روز خبر اوردند که شهیدم را پیدا کرده اند. پس از اینکه جنازه را به شهرمان آوردند از بستگانم خواهش کردم تا مانع دیدن فرزندم نشوند و به آنها گفتم حتی اگر جنازه فرزندم خاکستر باشد باید آن را لمس کنم. پس از این اتفاقات یک روز چند نفر به دنبال من امدند و برای شناسایی به امام زاده ابراهیم رفتیم. به انجا که رسیدیم حدود 700 شهید بودند و بسیاری از انها حتی قابل شناسایی نبودند. نا امیدانه بین 710 شهید دور میزدم و فقط 10 نفر از انها سالم بودند که شهید من هم یکی از ان ده نفر بود.

به بالای سر او رسیدم کنارش نشستم و دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم حتما الان خوشحالی که به ارزویت رسیدی، خودت رفتی و منو اینجا تنها گذاشتی بالاخره شهید شدی، دیدم همان موقع لبخند زد و باز لب خود را بست.

وقتی از او پرسیدم وقتی دلتنگ شهید میشود چکاری میکند در جواب گفت: همه عکس هایش را روبه روی خودم گذاشتم ، شب که میشود، سر نماز نگاهش می کنم و با فرزندم درد و دل میکنم و حرف میزنم. وقتی چند ساعت کنارش نباشم دلم میگیرد حتی نمیتوانم زیاد منزل فرزندان دیگرم بمانم و باز به خانه خودم برمیگردم.

وقتی صحبت میکردیم متوجه شدم زیاد توان جسمی ندارد برایم جالب بود که پرستار ندارد برای همین پرسیدم و او گفت: چند سال پیش یکبار از بنیادشهید تقاضا کردم که من پیر شدم و نمیتوانم کارهای خودم را انجام بدهم و نیاز به پرستار دارم و انها گفتند حتما باید 75 سالت باشد تا بتوانیم پرستار بگیریم خب من تا کی باید صبر کنم به این سن برسم تا یک پرستار بهم بدن! برای همین از ان به بعد چیزی از انها نخواستم تا 4 سال پیش که برای بازسازی خونه 60 میلیون وام گرفتم. همیشه فرزندانم به اینجا می ایند اما به انها میگویم باز به خانه خودشان برگردند، انها هم برای خودشان زندگی دارند نمیتوانم بگویم کنار من بمانند اما گاهی اوقات پیش می اید که توان پخت غذا را هم ندارم و شاید یک روز ناهار و شام هم نخورم اما بعد ان درخواست دیگر از بنیاد پرستار نخواستم. اگر بخواهم از بیرون هم پرستار بیاورم هزینه هایم چند برابر میشود من هم حقوق ناچیزی میگیرم و حتی این پول کفاف خرج درمان من را هم نمیدهد برای همین نمیتوانم هزینه و حقوق پرستار را هم بدهم.

کلام آخر
با شنیدن قصه هر کدام از شهدا، جانی تازه بر پیکر روح غبار گرفته‌مان دمیده می‌شود، قصه‌ای که سراسر نور و شور و شوق وصل حق است. وصف پاکی شهدا جان را صیقل می‌دهد و دنیایی پر از پاکی و صداقت را به رویمان می‌گشاید، آن هم زمانی بین روزمرگی‌ها دست و پای روحمان را بسته. وقتی مادر شهید ی را با چنین صلابتی را در مقابل خود می‌بینیم، از همه گلایه‌ها و ناشکری‌های خود شرمنده می‌شویم و مسیر آرزوهایمان تغییر می‌کند. و‌ای کاش آرمان او، آرمان همیشگی ما شود،‌ ای کاش دعای او برای سلامت اسلام و مسلمانان خواسته قلبی همه ما شود و در راه به ثمر رسیدن خون شهدا استوارتر قدم برداریم...

گزارش / فاطمه زهرا نیلوفری