خلاصه اینکه اومدم عصر جمعه ام رو بسازم که دپرس تر و داغون تر شدم! اومدم خونه و یه نگاه تو آیینه به خودم, به پیراهن و شلوار و بارونیم کردم و با یه عالمه فکر و خیال, روی تخت دراز کشیدم و به دیوار روبروم, خیره شدم!

عصر جمعه بود و دل دنبال بهونه می گشت که یهو هوس دیدن تئاتر کردم...
با خودم گفتم: چی بهتر از این?! هم هنرمندانه هست و هم روشنفکرانه و فرهنگی!
"غروب جمعه هم که هست و دل دچار قیلی-ویلی میشه و یه حالی بهش می دم!"
فضای مجازی هم که شدیدا در این موارد راهگشاست. 
رفتم تو دل اینستاگرام و تلگرام و خیلی زود نتیجه داد. 
"اینجا کسی مست نیست" 
 هم اسمش با حال بود و هم کارگردانش یه تحصیلکرده ی تئاتره و کلی هم با سابقه است. پس بهترین گزینه می تونست همین باشه,  دیدن کار و دیدن دوستان و فضای جذاب هنری و ...
 
در حال مرور  فکرم بودم و رفتم سراغ   کمد لباسهام که چی بپوشم?!  به هر شکل  اینجا یه شهر  پولدار و هنری و پر   مدعاست! مطمئنا خیلی ها غروب جمعشون رو میان اینجا و پس باید سر و وضعمو درستش کنم.
اولین گیر رو پیراهنم بود, دو-سه تا  رو  ورچین کردم و جلوی آینه خودمو ورانداز کردم. مرتب جمعیت راهرو و شلوغی سالن "تئاتر شهر" آمل رو تو ذهنم چک می کردم.
اینکه کی هست و چه کسانی منو می‌بینند! خوب این شهر یه عالمه شهروند متمول داره که معمولا از اینجور فضاها خوششون میآد!  تو مهمونی ها و کوچه و خیابون هر کی منو می بینه, بالاخره یه  بحث هنری رو پیش می کشه! خیلی وقتها هم با عدم حمایت دولتی ها توی هنر باهام همدردی می کنند! 
به هر شکل پیراهنه انتخاب شد و رفتم سراغ شلوار. 
یه چشمم به شلوارم بود و یه چشمم داشت ذهنم رو می خوند و باهاش حال می کرد! داشتم به دوستان متعدد هنریم که احتمالا قراره اونجا ببینم فکر می کردم.
خلاصه شلوار رو هم پوشیدم و رسیدم به انتخاب کت و کاپشن. 
لحظات سلام علیک با بر و بچه های تو حیاط و سالن تئاتر  میومد تو ذهنم. چی کار کنم?! چی بپوشم که فیگور ردیفتری جلوی جمعیت داشته باشه?! دیدم بارونیه بهم چشمک می زنه و از همه دلرباتره!
تو ذهنم مرور کردم که به هر حال آمل یه شهر دانشجویی هم هست و مطمئنا دانشجوهای زیادی رو هم اونجا میبینم که متوجه شدم دارم خیلی جدی تو جورابهام می گردم!  سریع خودمو جمع و جور کردم و یکی رو پوشیدم.
دیگه به مهمترین بخش کار رسیده بودم, انتخاب عطر و اودکلن! در هر صورت خیلی مهمه وقتی از کنار یکی رد شی, چه بویی بِدی! اونهم تو یک فضای هنری و خاص...
با ترکیب سه تا از اودکلن هام, به یه نتیجه ی خاص هنری  رسیدم که در حضور خِیل جمعیت هنردوست, تک باشم!
خلاصه پس از ورانداز کردن خودم جلوی آیینه, با ذکر آیت الکرسی در زیر لب جهت جلوگیری از چشم زخم تماشاگران نمایش, رفتم سراغ انتخاب کفش!
به هر حال مهم بود که اینهمه هنرمند و هنردوست که ضرب در دو تا چشم دارند, چی تو پاهام ببینند! خوشبختانه حق انتخاب زیادی نداشتم و یکی از دو جفت رو پوشیدم و زدم بیرون...
هنوز نیم ساعتی تا اجرا مونده بود, ولی دیدنِ دوستان و هنرمندان قبلِ برنامه خیلی دلچسبه....
سوار ماشین شدم و یه موزیک لایت روشن کردم و به سمت مجموعه ی تئاتر شهر آمل راه افتادم.
اما امان از ترافیک... تو خیابون هراز باید سانتی متری و با دنده یک  می رفتیم بس که ترافیک بود! پر از ماشین و آدم... 
با خودم گفتم عالیه, این ترافیک و ازدحام جمعیت, زمانی که قراره تئاتری اجرا شه, خیلی خوبه و میتونه مخاطب جذب کنه...
تو خیابون پرِ دست فروش بود و حسابی هم میفروختند...زنها, مردها, جوونها و بچه ها کنار مغازه های لباس فروشی و کیف و کفش جمع میشدند و نگاه میکردند و خیلی کارشناسانه اظهار نظر می کردند...من هم شیشه ی ماشین رو تو سرمای زمستون داده بودم پایین که دود سیگار خفم نکنه!
اوج ترافیک جلوی پیتزایی ها و بستنی فروشی ها و کبابی ها بود, به هر شکل باید قبول کرد که آملیها تو خوشگذرونی و ریخت و پاش غذایی و رسیدگی به شکم, شهره هستند!
خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا یه مسیر پنج دقیقه ای رو طی کنم.
یه ربع به هفت بود. از ماشین پیاده شدم و لباسهام رو مرتب کردم و رفتم سمت در ورودی حیاط تئاتر ....
هیچ کس نبود!
با خودم گفتم احتمالا همه تو ترافیک موندند و به زودی می رسند.
دوباره سوار ماشین شدم و ده دقیقه ای توش نشستم, ولی کسی رو ندیدم که بره تو حیاط. گفتم شاید تو سالن باشند, آخه قرار بود ساعت هفت اجرا شروع شه....
رفتم تو حیاط و از پشت شیشه های سالن, چهار-پنج نفری رو دیدم.
وارد سالن شدم که سعید جان امیرکلایی, کارگردان کار منو دید و دعوتم کرد به اتاق فرمان نمایش.
یه ربعی از اینور و اونور حرف زدیم و گفت دیگه کار رو باید شروع کنیم و ازم خواست برم تو سالن و بشینم.
اومدم تو راهرو, همون چند نفر بودند!
از متصدی فروش بلیط پونزده هزار تومنی پرسیدم که چند تا بلیط فروختند که با شرمندگی گفت: هشت تا!
رفتم تو سالن نمایش و دیدم تو سالن دویست نفری مجموعه ی تئاتر شهر آمل, هشت-ده نفر نشستند!
نمایش شروع شد. هشت نفر رو صحنه بودند که سه تاشون موزیسین های این کار بودند.
 
دو نمایشنامه آمریکایی به محوریت "زن"  و حواشی اون در جامعه که با نگاه متفاوت و خاص کارگردان, قابل فهم تر و جذاب تر برای ما شرقی ها شده بود.
نمایش یک ساعته رو دیدم و خیلی هم حظ کردم و لذت بردم.
اما باید اعتراف کنم که در طول نمایش فکرم هزار جا بود و تصاویر جلوی چشمم رژه می رفتند.
شلوغی جمعیت تو شهر, ترافیک خیابون, صف های جلوی فست فودها, ازدحام جلوی بستنی فروشیها اونهم تو زمستون, خرید لباسها و کیف و کفش, ....
یعنی این همه آدم, اطلاع از اجرای این نمایش نداشتند?!
پول بلیط این نمایش, نصف پول یه پیتزا بود!
کلی مسئول پر دغدغه و پر ادعا در وادی هنر  و فرهنگ.... کجا بودند پس?!
این همه دانشجو و افراد روشنفکر و تحصیلکرده, پس چرا نیومدند?!
این همه محصل و وابستگان فرهنگ! این همه معلمها و استادانی که قراره بچه هامون رو تربیت کنند و تو همه ی دنیا دیگه نقش هنر به عنوان یکی از مهمترین عوامل فرهنگی, شناخته شده است, پس اینها کجا بودند?!
اصلا همه ی اونها به کنار, این همه هنرمند تو شهر, اهالی تجسمی, موزیسین ها, اهالی شعر و ادب, ....
ما بالغ بر پنجاه تا موسسه ی فرهنگی-هنری تو شهر داریم, یعنی نمیتونستند بابت یک فعالیت هنری تبلیع کنند و بلیط بفروشند?! اگه فقط کارمنداشون میومدند, باز فضای سالن پُر تر میشد!
این همه گروههای تئاتری که همشون هم مدعی و اهل جشنواره های مختلف هستند, پس چرا نبودند?! چرا باید تماشاگرا تعدادشون کمتر از عوامل انگشت شمار اجرای این کار باشه?!
حتی اگه علاقه مندان به بازیگری و تئاتر و سینما هم میومدند, وضعیت این چیزی که من دیدم نمیشد!
 
خلاصه اینکه اومدم عصر جمعه ام رو بسازم که دپرس تر و داغون تر شدم! اومدم خونه و یه نگاه تو آیینه به خودم, به پیراهن و شلوار و بارونیم کردم و با یه عالمه فکر و خیال, روی تخت دراز کشیدم و به دیوار روبروم, خیره شدم!
 
سید محسن مرعشی مرزنگو