کمال نیوز:سید مجتبی علمدار، فرزند سید رمضان، در سحر­گاه بیست و یک ماه رمضان و در یازدهم دی ماه سال 1345 در شهر ولایت­مدار سالاری و در خانه­ای که با عشق به اهل بیت (علیهم السلام) مزین شده بود، دیده به جهان گشود.پدرش کفاش ساده­دل و متدینی بود که بیش از همه چیز به رزق حلال اهمیت می­داد.سید مجتبی دوران تحصیل را در مدارس زادگاهش سپری کرد. سال 1362 و در ایام هنرستان، که هفده سال بیشتر نداشت، به ندای هل مِن ناصر حسین (علیه السلام) زمان، خمینی کبیر رحمه الله، لبیک گفت و راهی جبهه شد.از کوه­های سر به فلک کشیده غرب تا دشت­های تفدیده جنوب، در همه عملیات­ها حضور او برای فرماندهان و رزمندگان نعمت بود.قدرت بدنی بالا، شجاعت، ایمان و تقوی و برخورد صحیح از او انسان کاملی ساخته بود.رفاقت و همراهی با انسان­های وارسته­ای نظیر شهیدان مدانشاهی و حسین طالبی نتاج و...بسیاردر او تأثیر گذار بود.

در سال 1366 به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم لشکر 25 کربلا منصوب شد. و این در حالی بود که  چندین بار به شدت مجروح شده بود. در یکی از عملیات ها به شدت مجروح و شیمیایی شد. به طوری که طحال و قسمتی از روده­هایش را برداشتند. اما این اتفاقات باعث نشد از جمع باصفای رزمندگان جدا شود.

پس از پایان جنگ تا دو سال در واحد جنگ و عملیات تیپ سوم لشکر در همان مناطق ماند. سید طی این دوران از لحاظ معنوی بسیار رشد کرد.سال 1369 به ساری بازگشت و ازدواج کرد. سید با مسئولیت امور ورزش در لشکر 25 کربلا مشغول شد. اما او انسانی نبود که به زندگی و شغلی آسوده آرام بگیرد.

ما زنده ازآنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

هیئت بنی فاطمه علیها سلام با تلاش او راه­اندازی شد. جلسات هیئت در منازل شهدا برگزار می­شد.هیئت رهروان امام خمینی رحمه الله و راه­اندازی بیت الزهرا علیها السلام نتیجه تلاش­های خستگی­ناپذیر او و دوستانش بود.

تلاش سید در جذب و هدایت جوانان به این هیئت ثمر داد. شیوه هیئت داری او بسیار جذاب و جدید بود.هیئت سید جوانانی که به دنبال معارف ناب اهل بیت علیهم السلام بودند سیراب می­کرد.سوز درونی، اخلاص و سیمای ملکوتی سید همه را جذب می­کرد.سال 1374 به طرز عجیبی به مهمانی خانه خدا دعوت شد! و این سفر بسیار در حال درونی او تأثیر گذار بود.

می­گفت انسانی که از سفر معنوی حج برگشت، نباید در این دنیا بماند!سید در جواب دوستان، که از اوضاع اقتصادی گله می­کردند، گفت: «این سی ساله عمر ارزش این حرف­ها را ندارد! بارها از عبارت سی ساله عمر برای خودش استفاده می­کرد.»

شب یازدهم شعبان سال 1375 در جمع دوستان به زیبایی نغمه­سرایی کرد. سپس از غیبتش در شب نیمه شعبان صحبت به میان آورد!در مراسم نیمه شعبان همه منتظر نغمه­سرایی سید بودند. اما خبری از او نشد. سید بر روی تخت بیمارستان بود. عوارض شیمیایی به سراغش آمده بود.چند روز بعد و درست در روز یازدهم دی­ماه و در سی­امین سالگرد میلادش، پرنده روح سید از عالم خاک پر کشید و به یاران شهیدش پیوست.

تشییع پیکر او یکی از بزرگترین اجتماعات مردم ساری بود. طول جمعیت به کیلومتر­ها می­رسید. سید در کنار دوستانش در گلزار شهدا آرمید.اما از ان روز وظیفه دیگر او آغاز شد. و یقینا تا آینده ادامه خواهد داشت! سید در دوران حیات به دنبال هدایت مردم بود. خداوند هم در قرآن شهدا را زنده می­خواند و ...

سید هنوز مشغول هدایت است. او به دنبال ماست تا راه را کج نرویم. إن­شاء الله

 

فرزند اذان (سید رمضان علمدار)

تازه ازدواج کرده بودم. در یکی از اتاق­های همان خانه پدری، با همسرم زندگی می­کردم. آن روزهها مردم اهل تجمل و ... نبودند. جوان­ها همین­که اتاق و شغلی برایشان مهیا می­شد ازدواج می­کردند.خیلی از فساد­های امروزی در بین آن­ها دیده نمی­شد. آن­ها مردمی ساده و قانع بودند. از همه مهمتر اینکه شکر گذار خدا بودند.

صبح­ها، بعد از نماز، وسایلم را بر می­داشتم. می­رفتم سمت امام­زاده یحیی علیه السلام. مغازه کفاشی من روبروی امامزاده بود. از صبح تا شب مشغول بودم. وسایل همیشگی من واکس و سوزن و نخ و میخ و چکش بود.خسته می­شدم. اما خوشحال بودم.خوشحال از اینکه رزق حلال به خانه می­برم. بارها از منبری­ها شنیده بودم که اهل بیت علیهم السلام درباره روزی حلال تأکید کرده­اند.

پدرم نیز بارها این احادیث را می­خواند و خودش عمل می­کرد. او از ما می­خواست که به حلال و حرام خیلی دقت داشه باشم.فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.دو سال بعد همسرم باردار شد. این بار دقت نظر خودم و همسرم بیشتر شده بود. همسرم همیشه سعی می­کرد با وضو باشد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا مداومت داشت. من سعی می­کردم در کارهای خانه او را کمک کنم.

بارداری همسرم ادامه داشت تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.در احادیث آمده که مقدرات انسان در شب­های قدر تعیین می­شود. من هم در آن شب­ها دست به سوی آسمان بلند می­کردم. با سوز درونی برای همسر و فرزندی که در راه داشتم دعا می­کردم.

نیمه­های شب بیست و یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر می­شد. خیلی نگران بودم. با کمک همسایه ها قابله خبر کردیم.کمی سحری خوردم.در حیاط خانه با ناراحتی قدم می­زدم. یک­دفعه صدایی بلند شد؛ کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا و همیشگی.الله اکبرالله اکبر

صدای الله اکبر اذان با صدای دیگر در­آمیخت! همزمان با اذان صبح، صدای گریه نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست. یکی از خانمها بیرون امد و گفت: «مژده، پسر است!»عجب تقارن زیبایی.اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان حسینیه به دنیا آمد.

این پسر فرزند اذان بود. (سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد. موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.) در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ درحسینه­ای که جز ذکر خدا در آن گفته نمی­شد.

 

سرباز امام زمان (عج) (حسین تقوی)

در هفت تپه مستقر بودیم. برای آمادگی کامل نیروها آموزش­های سخت را شروع کردیم. مانورهای عملیاتی نیز آغاز شد.یکی از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نیروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سید کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئولیت کوچکی را زیر نظر آقا سید بر عهده داشتم.

بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سید با من صحبت نمی­کند! تا چند روز همین طور بود.دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: «آقا سید، چند روزی هست که با من صحبت نمی­کنید! آیا خطایی از من سر زده یا در کارم کوتاهی کرده­ام؟»نگاه دوست­داشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی.»

گفتم: «آقا سید نمی­دانم! اما فکر می­کنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بی­نظمی یکی از نیروها، به صورت او سیلی زدم.»

از آنجا که می­دانستم آقا سید به بچه­های بسیجی عشق می­ورزد و برای آن­ها احترام خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم : «البته آقا سید! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته­اش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات می­توانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیندازد.»

در این لحظه آقا سید گفت: «تو ضمانت جان کسی را کرده­ای!؟ مگر تو او را آورده­ای؟ او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و دیگران با خداست.ما حق نداریم به آنها کوچکترین بی­احترامی بکنیم. چه رسد به اینکه خدای نکرده به آنها سیلی بزنیم.»

سید مکثی کرد و ادامه داد:«می­دانی آن سیلی را به چه کسی زده­ای؟»ناخودآگاه اشک در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نیز از این حالت سید متأثر شدم. فهمیدم که منظورش چیست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بسته بود.

سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت: «تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد.»من فورا رفتم و به گفته سید عمل کردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

آن موقع بود که فهمیدم چرا آن روز آقا سید صورتش را گرفت و گفت: «شاید فردا دیر باشد.»

 

تزکیه نفس (دوستان شهید)

ندیدم سید برای هوای نفسش کاری کند. در ظاهر آدمی معمولی بود.مثل بقیه زندگی می­کرد. اما هر قدمی که بر­می­داشت برای رضای خدا بود. سعی می­کرد به همه کارهایش جلوه­ای خدایی بدهد. در همه کارهایش خداوند را ناظر می­دید.

به این سخن امام راحل رحمه الله بسیار علاقه داشت. خیلی این جمله را دوست داشت. همیشه تکرار می­کرد. آنجا که فرمودند:« عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.»مدتی بود که در گردان مسلم نماز جماعت نداشتیم. برای همین به همراه سید مجتبی برای نماز جماعت به گردان مالک می­رفتیم.

در آنجا حاج آقا غلامی (ایشان از دوستان صمیمی سید بودند. هم­اکنون ایشان را با نام آیت الله صمدی آملی می­شناسند.)بعد از نماز جماعت مباحث اخلاقی را بیان می­فرمودند.یک شب در حال برگشتن به گردان مسلم بودیم. سید گفت:«از شما خواهش می­کنم هر وقت ایرادی در من دیدی، یا مشکلی داشتم، حتما به من بگویید.»پیامبر (صلی الله علیه واله) می­فرماید:«مؤمن آینه مؤمن است.»سید سعی می­کرد این حدیث شریف را هم برای خودش و هم درباره دیگران رعایت کند. واقعا آیینه عملی اخلاق بود.

روز دیگر گفت: «بیا با هم تلاش کنیم. بیا مشغول تزکیه نفس شویم.»بعد کمی مکث کرد و گفت: «من راهش را فهمیده­ام. با ذکر شروع می­شود.»با هم زیاد فوتبال بازی می­کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت می­کردم. هیچ گاه از محدوده اخلاق خارج نشد.بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار می­داد. می­گفت: «کی می­خوای آدم بشی!؟» بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نمی­کنم. من هر چه می­خواستم از او توپ را بگیرم نمی­شد. آن قدر قشنگ دریبل می­زد که همیشه جا می­ماندم.

من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک می­شد پایش را می­زدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی می­خواستم ببینم این آدم خودساخته عصبانی می­شود یا نه!یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر می­گوید!

بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت­خواهی کردم. خندید و گفت: «مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه ، یک موقع من به تو می­خورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت.»در سلام کردن همیشه پیش­قدم بود. ندینم سر کسی داد بزند. سر سفره همیشه دو زانو و با ادب می­نشست.

آداب خوردن و آشامیدن را همیشه رعایت می­کرد. همیشه به کم قانع بود. چیزهای خوب را به دیگران می­داد و باقی­مانده­اش را برای خودش قرار می­داد.در جمع دوستان همیشه به دنبال مظلوم­ترین و تنها­ترین افراد بود! سعی می­کرد با آن­ها رفیق شود.

یک بار سید را بی­وضو ندیدم. در همه کارها ابتدا فکر می­کرد بعد تصمیم می­گرفت.کمتر دیدم که لباس نو بپوشد. همیشه لباس نو را به دوستان و جوان­ترها می­داد. وقتی لباس چند بار شسته می­شد و به اصطلاح از سکه می­افتاد آن­وقت خودش می­پوشید.این قدم­هایی بود که برای تزکیه نفس بر­می­داشت ؛ از همان دوران دفاع مقدس.»

 

ازدواج (راوی: همسر شهید)

آن زمان در مقطع دبیرستان تدریس داشتم. یک روز یکی از شاگردانم آمد و گفت: «برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است.، ولی از لحاظ مالی صفر است. اجازه می­خواهند به خواستگاری شما بیایند.»بعد آن­ها با مادرم این مطلب را در میان گذاشتند. خیلی خوشحال شد و اجازه داد که به خواستگاری بیایند. در همان ابتدا سید گفت: «من از جبهه آمده­ام و دستم خالی است و ...»شاید خیلی­ها مقام داشتند. پول داشتند. اما سید هیچ کدام را نداشت. اما در کلامش، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج می­زد. آدم ناخودآگاه جذب او می­شد.در دوران نامزدی بیشتر از شهدا برایم می­گفت؛ از لحظه­های شهید شدن یارانش. همیشه می­گفت: «من جا مانده­ام. از خدا می­خواست شهادت را نصیبش کند.»سید هیچ چیز را برای خودش نمی­خواست. به کم قانع بود. همیشه از خودش می­پرسید:«آیا دیگران هم دارند؟»

وقتی از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می­رسید، با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می­داد.درباره عقد و عروسی، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت:«بهتر است رسم حزب اللهی­ها را اجرا کنیم. مراسم عقد ساده­ای را برگزار کنیم.»

من قبول کردم. بسیار ساده و بی­آلایش ولی خالصانه زندگی را شروع کردیم. قسمت این شد.ما شش سال با هم زندگی کردیم؛ از دی­ماه 1369 تا دی­ماه1375.شخصیت عجیبی داشت. رفتار و اعمالش بی­حساب و کتاب نبود. سید غیر از مراقبه، محاسبه هم داشت.از همان دوران عقد ایشان جلو می­ایستادند و من هم پشت سر ایشان به جماعت نماز می­خواندیم. سید بیشتر نمازهایش را به جماعت می­خواند؛ مگر زمانی که مریض می­شد. بیشتر اوقات هم روزه­دار بود.بیشتر دعاها را حفظ بود. از او پرسیدم شما کی این همه دعا را حفظ کردید؟ می­گفت:«جبهه بهترین محل برای خودسازی بود. در جبهه وقتی در سنگر بودیم بهترین کار ما این بود که دعاها را حفظ کنیم.»می­گفت:«کتاب دعا یا مفاتیح الجنان شاید همیشه در دسترس نباشد پس بهترین راه حفظ کردن آن است.»او می­خواند و من هم با زمزمه می­کردم. همیشه به من سفارش می­کرد که حتما دعا­ها را بخوانم و قران را فراموش نکنم.

 

انگشتر (مجید کریمی)

شخصیت عجیبی داشت. در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام می­گذاشت. اما از حد خارج نمی­شد.فراموش نمی­کنم. در قرارگاه که بودیم سربازها بیشتر در کنار سید بودند. او هم سعی می­کرد از این موقعیت استفاده کند.

یک شب در کنار سید و سرباز نشسته بودیم. شروع کرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و رزمنده­ها را تعریف کرد.همه می­خندیدند. در پایان رو به من کرد و گفت:«خب حالا، مجید جان حمد و سوره­ات را بخوان!»

شروع کردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستی­اش گفت:«حالا شما هم بخوان و همین طور بقیه ...»سید کاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن می­نوشت. روز بعد هر جا سربازها را تنها گیر می­آورد با خوشرویی ایرادات حمد و سوره­اش را یادآور می­شد!

به کارهای سید دقت می­کردم . کارهایش همیشه بی­عیب و نقص بود. کاری نمی­کرد که کسی ضایع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی­سواد!در ایامی که جهت دوره تکمیلی (تداوم آموزش) به تهران آمده بودیم همیشه با هم بودیم. همیشه با هم بودیم.

یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود.می­گفت: «اگه آب دبه­ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.»حمام عمومی بود. در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما می­پاشید. یک بار آب داغ و ...خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بی کار نبودیم! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!

سید انگشترهایش را درآورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش می­گشت!سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آنها ازبقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهرا این انگشتر هدیه ازدواج سید است.

آن انگشتر که سید خیلی به ان علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمی­شد کرد. حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بی فایده بود.به شوخی گفتم. این به دلیل دل بستگی تو بود. تو نباید به مال دنیا دل ببندی.گفت: «راست می­گی. ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا علیه السلام است. اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد میشود.»

خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. در حالی که جای خالی انگشتر در دست سید کاملا مشخص بود.هنوز ناراحتی را در چهره اش حس می­کردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم.

دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودرو سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. خواب چشمانم را گرفته بود.چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:«این همون انگشتره!!»خیلی آهسته گفت: «آروم باش.»

دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود. من دیده بودم که یک بار سید به زمین خورد وگوشه نگین این انگشتر پرید.بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت!!با تعجب گفتم: «تو را خدا بگو چی شده؟!»هر چه اصرار کردم بی­فایده بود. سید حرف نمی­زد. مرتب می خواست موضوع بحث را عوض کند اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت.

راهش را بلد نبودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم!کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت:«چیزی که می­گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن، حنی اگر توانستی، بعد از من هم به کسی نگو؛ چون تو را به خرافه گویی و ... متهم می­کنند.»وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم.مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم.

گفتم:«مادر جان بیا و آبروی مرا بخر!»بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و تنها انگشترم را روی آن گذاشته بودم. مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشتر را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است!!وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشه­اش پریده بود، نمی­دانی چه حالی داشتم.

 

هیئت رهروان امام خمینی رحمه الله علیه (جمعی از دوستان شهید)

خیلی ساده و با اخلاص می­خواند. سوز درونی او  در صدایش تأثیر گذاشته بود.رفته رفته در مداحی مسلط شد. بیشتر ادعیه و زیارت ها را در همان دوران جنگ حفظ کرد.وقتی به مرخصی می­آمد به همراه دوستان رزمنده به منزل شهدا می رفت. با قرائت دعای توسل و کمیل، یاد رفقای خود را زنده نگه می­داشت. با پایان جنگ این روند ادامه داشت.کم کم جمعیت هیئت زیاد شد. پس از ارتحال ملکوتی امام رحمه الله به همراه دوستان مسجد جامع، هیئت رهروان امام رحمه الله را راه اندازی کردند.

منازل شهدا کفاف جمعیت شرکت کننده را نمی داد. بنابراین بیت الزهرا علیها السلام در محله ششصد دستگاه محل تشکیل جلسات هیئت شد.مدتی بعد هم، محل ساختمان فعلی هیئت در روبروی امام زاده یحیی انتخاب و خریداری شد.

سید یکی از مداحان خوش صدا و با اخلاق بود که مردم بسیار به علاقه داشتند. خیلی ها سید را از مداحی در بیت الزهرا علیها السلام می شناختند.یک بار که پشت سرش به طور اتفاقی به هیئت می رفتم،متوجه شدم از مسیر مستقیمی که به بیت الزهرا علیها السلام می­رسید، حرکت نمی­کند! دائم از کوچه پس کوچه ها عبور می کرد.کلاه و کاپشن را روی سرش کشیده بود. سعی می کرد تا آنجا که می شد در دید مردم نباشد.برای من عجیب بود. اما می دانستم سید به اخلاص خیلی اهمیت می دهد. علا قه ای نداشت که مردم او را به هم نشان دهند و بگویند ...رفتم هیئت رهروان امام رحمه الله تا بلکه ....

ـ مجلس خیلی باحال و با صفایی بود. اما آنچه می خواستم نشد! بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم . می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است. گفتم:«آقا سید من یک سوال دارم.»جلوتر امد. گفتم:«هر هیئتی که می روم، وقتی روضه می خوانند و مداحی می کنند، اصلا گریه ام نمی گیرد. چه کار کنم!؟»سید نگاهی به من کرد و گفت:«در این مراسم هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟»

گفتم : «نه اصلا گریه ام نگرفت.»رفت توی فکر. بعد با لحن خاصی گفت: «می دونی چیه!؟ من گزیاده. من آلوده ام. برای همین می خوانم اشک شما جاری نمی شود. سید این حرف را خیلی جدی گفت و رفت.»من تعجب کردم. تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و همین سؤال را از آن ها پرسیدم، به من می گفتند : «شما گناهانت زیاد است. شما آلوده ای برو از گناهان توبه کن. آن وقت گریه­ات می­گیرد!»البته من می دانستم که مشکل از خودم است اما شک نداشتم که کلام آقا سید اخلاص و درون پاک او را می رساند.از آن وقت همیشه به هیئت رهروان می رفتم. خداوندنیز به لطف کرد و موقع مداحی سید اشک من جاری بود.

 

پاکت (جانباز سر افراز سید مصطفی علمدار)

سید اعتقاد عجیبی به ائمه علیهم السلام داشت. به این خاندان عشق می ورزید. مداحی که می کرد برای احتیاج مادی نبود. در ازای مداحی کردن مبلغ یا به قولی پاکت نمی گرفت.از وضعیت مالی او آگاه بودم. حقوقی که از سپاه می گرفت کافی نبود. از آن پول هم باید اجاره منزل را می داد و هم امورات خانواده را می گرداند.البته من سید را می شناختم. می دانستم که از آن حقوق بخشی را نیز انفاق می­کند. ولی با این حال از مداحی کردن هدیه یا پولی نمی گرفت.

یک بار او را برای مداحی دعوت کردند. سید هم قبول کرد. آن روز با ماشین او را رساندم. در راه به شوخی گفتم : «راستی سید مداحی می کنی، پاکت هم می گیری؟»گفت:«من برای چیز دیگری می­خوانم. من هیچ چیز را با خانم فاطمه زهرا عوض نمی کنم.»

سید اعتقاد قلبی داشت. می گفت: «من اگر برای مداحی پول بگیرم دیگر نمی توانم در حضور مادرم حضرت زهراعلیها السلام بگویم که من خالصانه برای شما مداحی کردم؛ چون ایشان می توانند بگویند که اُجرت مداحی ات را گرفته ای.»هر سال بیست و هشت ماه صفر با بچه های هیئت رهروان امام رحمه الله راهی سفر مشهد می شدیم.در حرم هماهنگ کردیم تا سید در گوشه ای از صحن مداحی کند.

از همه استان ها می آمدند. سید را همه می شناختند . یک بار بعد از عزاداری خانمی با لهجه آذری آمد و مقداری پول از کیفش درآورد و به سید داد و گفت:«آقا سید این پول را بگیر و برای خودت خرج کن.»آن خانم خیلی اصرار می کرد. با خودم گفتم:« سید و این حرف ها! تا حالا ندیده بودم سید مداحی کند و پول بگیرد. او یک ریال هم برای خودش نمی گرفت.»

سید برای آنکه آن زن ناراحت نشود پول را گرفت! بعد هم به من داد و گفت :«برای هیئت خرج کن.»به سید گفتم :«آن خانم چند بار تأکید کرد که این پول برای شماست و خرج خودتان کنید.»بعد گفتم:«من این پول را نمی گیرم. بالاخره آن روز توانستم راضی اش کنم که پول را برای خودش خرج کند. اما بعد ها فهمیدم که سید آن پول را خرج بیت الزهرا کرده.»

سینا خواهر زاده سید بود. بچه خردسالی بود که به همراه سید مداحی می کرد. در روزهای آخر که سید در بیمارستان بستری بود درباره او توصیه کرد. گفته بود:«بعد از من مداحی اهل بیت علیهم السلام را ادامه دهد اما نه برای پول.»سید اگر برای هیئت مداح، می آورد با او شرط می کرد که پول نگیرد. یک بار مرحوم آقاسی را به هیئت رهروان دعوت کرد. ایشان هم با آن شعرهای پر شور مجلس را عاشورایی کرد.

بعد از اتمام جلسه، سید برای او یک جفت کفش خرید و به ایشان تقدیم کرد. مرحوم آقاسی هر کار کردند که پولش را حساب کند، سید اجازه نداد و گفت:«این کفش ها را به عنوان هدیه برای شما گرفتیم.»

 

برخورد صحیح! (جمعی از دوستان شهید)

معمولا شب ها در شلمچه، کنار سنگر و در تاریکی، نظاره گر آسمان بودیم. در آن شرایط هم دشمن دیدی بر ما نداشت. شبی تعدای از دوستان به حلقه ما پیوستند.شروع به صحبت کردیم.بحث به ولایت فقیه کشیده شد. یکی از بچه ها درباره اختیارات ولی فقیه نظرش را گفت و بعد با مخالفت شدید جمع حاضر روبرو شد. تنها کسی که به او اجازه داد تا ادامه مطلب خو را بگوید فرمانده ما، یعنی سید مجتبی، بود.

پس از اتمام صحبت های او، سید که تا لحظه خوب گوش می داد دیدگاه های خود رابیان کرد. چنان منطقی صحبت کرد که با حرف های سید نظرات آن فرد هم تغییر کرد. همه ما هم استفاده کردیم.برای ما خیلی جالب بود. کسی در کسوت فرماندهی هم سطح معلومات بالایی داشته باشد، هم در مواجه با نظرات دیگران این اندازه شرح صدر نشان دهد و به عقاید دیگران احترام بگذارد و در عین حال به فکر اصلاح هم باشد.

برای آموزش چتر بازی به همراه سید مجتبی و چند نفر یگر به تهران اعزام شدیم. من به همراه سید در یک گروه قرار گرفتیم. رفتار و کردار خوب سید چنان بود که در آن مدت کوتاه، برادران دانشجو شیفته او شده بودند.یادم است زمانی که ما از آسایشگاه بیرون می رفتیم، سید بدون اینکه حرفی بزند تمام کارهای نظافت و ... را انجام می داد و اصلا به روی خودش نمی آورد. بعد از مدتی مرخصی گرفتیم تا به ساری برویم.

رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم. در شروع حرکت، راننده ظبط را روشن کرد. آنچه که پخش می شد آهنگی مبتذل بود. به سید نگاه کردم. منتظر عکس العمل او بودم.سید از جای خود بلند شد و به سمت راننده رفت. با خودم گفتم: «حتما برخورد شدیدی با راننده دارد.»

اما سید با نرمی و لطافت به راننده گفت: «اگر نمی خواهی مادرم حضرت زهرا(س) از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده.»اصلا فکر نمی کردم سید مجتبی چنین حرف سنگینی به راننده بزند. حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون حرف و شکایتی خاموش کرد.در ادامه سفر راننده به قدری با سید دوست شد که هر چیزی را می خواست بخورد اول به سید تعارف می کرد.سید بهترین راه را برای انسان های سرکش، مهربانی و عطوفت و برخورد صحیح می دانست.

همسرش می گفت: «در میدان ساعت ایستاده بودیم. در سمت دیگر میدان چند جوان که ظاهر مناسبی نداشتندمرتکب کارهای ناپسندی شدند.سید با دیدن آن وضعیت رو به من کرد و گفت:"شما و زهرا در اینجا بمانید، من الان بر میگردم".

نگران شدم. پیش خودم گفتم نکند با ان حال بیمار، دست به کاری بزند. دیدم رفت جلو و با لبخند با آن جوان هاسر صحبت را باز کرد.آن قدر آرام و منطقی برخورد کرد که آنها خودشان متوجه ناپسند بودن کارشان شدند و سرشان را از خجالت پایین گرفتند.»

 

زیارت عاشورا (دوستان شهید)

یکی از سربازان سید می گفت: «در سالن تربیت بدنی سپاه نشسته بودیم. سید وارد شد. احساس کردیم خیلی خوشحال است. بچه ها علت خوشحالی را پرسیدند.گفت"«مشکلی داشتم. بنده خدایی به من گفت نذر کنم و سه روز زیارت عاشورا بخوانم تا إن­شاء الله مشکلم حل شود.

من هم این کار ار انجام دادم. و حالا مشکلم حل شده. »من با خودم فکر کردم چرا سید این حرف را در بین بچه ها گفت؟! به هر حال آدم نذری می کند و اگر قبول واقع شد، آن را انجام میدهد.مدتی گذشت. این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه در یکی از روزها مسابقات نوجوانان به پایان رسید. سید یکی از بچه های شرکت کننده را به من سپرد تا او را به اتوبوس های گرگان برسانم.

او را به میدان امام که مسیر اتوبوس های گرگان بود رساندم. اما هر چه ماندیم از اتوبوس خبری نشد. خیلی دیر شده بود.یک لحظه به یاد صحبتهای سید در سالن تربیت بدنی افتادم. همان لحظه نذر کردم زیارت عاشورا بخوانم.چند دقیقه نشد که یک اتوبوس آمد و ان نوجوان را سوار اتوبوس کردم. آنجا فهمیدم که هدف سید چه بود.

او به ما یاد داد که در مقابل مشکلات توسل به اهل بیت علیهم السلام فراموشمان نشود. به خصوص زیارت عاشورا.

مجید کریمی می گفت: «شب با سید سوار بر تویوتای سپاه از مازندران راهی خوزستان بودیم. به دلایلی ماشین در خرم آباد خراب شد. قطعه ای احتیاج بود که تعمیر کاری آن رانداشت. از جیب خودمان کلی خرج کردیم، اما خودرو کماکان قادر به حرکت نبود.

دو روز در آن شهر معطل شدیم. اما مشکل ما حل نشد. ما باید خیلی سریع خودمان را به مقرّ تیپ می رساندیم. سوار مینی­بوس پیاده شدیم و به سراغ ماشین سپاه رفتیم.با ان خودرو خودمان را به مقر تیپ رساندیم. سید برای حل این مشکل نذر کرده بود که چندین زیارت عاشورا بخواند.

با هم به واحد موتوری رفتیم. به مسئول مربوطه مشکل را گفتم. او هم گفت: "از این قطعه که شما می­خواهید صد تا از زمان جنگ اینجا مانده، یکی را بردارید و ببرید!"با تعجب به هم نگاه کردیم. با نذری که سید انجام داده بود مشکل ما حل شد.»

مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم سید را در خواب دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم:سید چرا مشکی پوشیدی!؟»گفت:«محرم نزدیک است.»

بعد ادامه داد:«اینجا همه جمع هستن. شهدا، امام رحمه الله و ...»سید گفت:«در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام رحمه الله به من فرمودند: برو و مداحی کن.»بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم. گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی. گفت:«چرا این حرف را می زنی؟ هر مشکل و غمی دارید، با نام مبارک مادرم رفع می­شود.»

بعد ادامه داد: «اگر دردی دارید، حاجتی دارید عاشورا بخوانید. زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.»

 

نماز شب (دوستان شهید)

سید را از زمانی که در بسیج بودیم می­شناختم. در جبهه هم در کنار او بودم.در ظاهر من فرمانده او بودم، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود.هر وقت او را صدا می­زدیم جواب می­شنیدیم:«جانم»آن قدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او می­شدند.همیشه و هر جا می­دیدیم که در تاریک شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن می­کرد.بر خاک می­افتاد و با خالق خود خلوت می­کرد. سید هر چه داشت از بیداری شب و نماز شب بود.

پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبت­هایشان بیشتر در خصوص مسائل روز مره زندگی شده بود. گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان می­کردندکه باعث ناراحتی او می­شد.سید می­گفت:«اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلا این حرف را بیان نمی­کردند. نماز شب باعث می­شود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند.»شب عاشورا بود. از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند.

آن شب کسی منزل ما نبود. خیلی خسته شده بودیم. به محض آنکه به خانه رسیدیم، خیلی سریع خوابمان برد.ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می­آید. ترسیدم. آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حال او خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته­تر بود. کار مداحی در چند هیئت و ... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما ...خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی­ها آن را از دست دهد؛ آن هم در شب عاشورا.

 

نیمه شعبان (حمید فضل الله نژاد)

برای شب نیمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سینا، که آن­وقت پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سید مداحی کند و مولودی بخواند.همه چیز برنامه ریزی شده بود. سید مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود.

غروب بود. سینا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه چیز طبق برنامه پیش می رفت. نوبت رسیده بود به خود سید. اما خبری از او نشد. همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سید به پایان رسید.ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سید حالش بد شده و او را دوباره به بیمارستان برده­اند. بچه ها برایش دعا کردند.

آخر شب رفتیم بیمارستان پیش سید. صبح او را مرخص کردند و به خانه آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بیمارستان منتقل شد.خودم را به بیمارستان امام خمینی ساری رساندم. سید اوضاع خوبی نداشت. می­گفتند دست و پاهایش ورم کرده. بدنش کبود شده و ... میخواستم او را از نزدیک ببینم. اما اجازه ندادند.

طاقتم تمام شد. شروع کردم به داد و فریاد! من سید را خیلی دوست داشتم.خیلی به وابسته بودم. با اینکه پسر دایی­ام بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودیم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود.در جبهه هم با اینکه در یک منطقه نبودیم ولی سعی می کردیم طوری مرخصی بگیریم که همدیگر را ببینیم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم.

اما حالا سید در آن وضع قرار داشت. نمی دانستم چه کنم.با سر و صدای من سید مجتبی متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد که بروم پیشش. روپوش و ماسک زدم و رفتیم دیدن یار.روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره سید عید مرا عزا کرد. فشار سید روی چهار بود. یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود. کلیه دیگرش هم به درستی عمل نمی کرد. طحال را هم قبلا برداشته بودند.به علت نداشتن طحال،بدن سید در برابر بیماری ها ضعیف شده بود. سید با تمام وجود درد می کشید، اما فقط لبخندی می زد و هر چند لحظه یک بار می گفت یا زهرا علیها سلام.

 

خبر شهادت (مجید کریمی)

اولین روزهای دی ماه 1375 بود. در مقر تیپ یک، در گرگان، مشغول فعالیت بودم. سید تماس گرفت. طبق معمول شروع به شوخی و سر کار گذاشتن و ... کرد.خیلی خندیدم. بعد گفتم:«سید، پاشو بیا اینجا. خیلی دلم برات تنگ شده.»

گفت:«من هم همینطور، اما ببینم چی می شه.»

چند روزی از آن صحبت گذشت. یکی از رفقا از ساری برگشته بود. آمد پیش من گفت:«تو مسیر برگشت تو شهر ساری خیلی معطل شدم! جلوی بیمارستان امام خمینی رحمه الله خیلی شلوغ بود. اون قدر جمعیت و ماشین انجا بود که خیابان بسته شد. من هم وقتی جلوی بیمارستان رسیدم سؤال کردم: "اینجا چه خبره؟!"»

گفتند:«یکی از جانبازها حالش بد شده و آوردنش اینجا. این جمعیت هم برای ملاقات این جانباز اومدن!»گفتم:«این همه آدم!؟ مگه اون کی بوده؟!»گفتند: «یه جانباز به نام علمدار!»تا گفت علمدار یک دفعه نفس توی سینه ام حبس شد. نکنه ...بعد با خودم گفتم:«نه، سید که حالش خوبه، اما مصطفی، پسر عموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.»

همون موقع زنگ زدم محل کار سید مجتبی تو لشکر 25 کربلا. اقایی گوشی را برداشت و گفت:«سید مجتبی بیمارستان هستند.»چا خودم گفتم حتما رفته دنبال کار سید مصطفی. یک ذره هم احتمال نمی دادم که برای سید مجتبی اتفاقی افتاده باشه. روز قبل هم دوباره زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. آن موقع هم مثل حالا تلفن همراه بود.

شب آماده خواب شدم. تازه چشمانم گرم شده بود که یکباره خودم رادر یک بیابان دیدم! تا چشم کار می کرد صحرا بود و لحظات غروب خورشید.کمی جلوتر رفتم. از دور کنبد یک امامزاده نمایان شد. کاملا آنجا را می شناختم؛ امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر بود. اما اطراف امامزاده فقط بیابان دیده می شد. خبری از شهر نبود.

وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. مثل لحظات اعزام دوران جنگ. همه با لباسهای خاکی دوران جنگ کنار هم بودند. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی دردست داشت.نسیم خنکی می وزید. در اثر نسیم همه پرچم ها تکان می خورد و صحنه زیبایی ایجاد می شد.

جلو رفتم وبه چهره رزمندگان خیره شدم. با تعجب دیدم که خیلی از آن ها را می شناسم. آن ها از شهدای شهر بابلسر بودند! درمیان آنها یکباره پدرم را دیدم! او هم از رزمندگان اعزامی از بابلسر بود که در منطقه عملیاتی و الفجر 6 در سال 1362 به شهادت رسیده بود.

من دوازده سال بیشتر نداشتم که پدرم شهید شد. (پدرم، شهید کریمی، از جمله کسانی بودند که نفس مسیحایی امام راحل رحمه الله مسیر زندگی او را در سال 1357 تغییر داد. و از جمله نیروهای انقلابی شهر بابلسر بود که به خاطر انقلاب سختی های بسیاری کشید. سال 1362 وقتی برای آخرین بار راهی جنهه می شد مرا صدا کرد و گفت:«من زائر آقا اباعبدالله الحسین هستم. آقا مرا انتخاب کرده اند.» بعد ادامه داد: «دیشب مرا به بیابانی بردند و گفتند قتلگاه خودت را ببین! من هم نحوه شهادت خودم را دیدم. چند روز بعد اعزام، خبر شهادت خانواده به دستم رسید. پدر همان طور که گفته بود شهید شد!») یکی از دلایلی که سید مجتبی و برادر کوچکم را خیلی تحویل می گرفت به همین دلیل بود.

سال 1373 هم که پیکر پدرم بازگشت باز هم سید بود که با حضور خود، مراسم تشییع پیکر پدرمرا معنوی تر کرده بود.با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام کردم. او یک دسته گل زیبا در دست داشت. مثل دیگر افراد به انتهای افق خیره شده بود.

بعد از حال و احوال پرسیدم:«پدر منتظر کسی هستید؟!»

گفت:«بله»

من هم با تعجب گفتم: «کی!»

گفت:«رفیقت، منتظر سید مجتبی علمدار هستم.»

با ترس و ناراحتی گفتم:«یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!»

گفت:«بله، چند ساعتی هست که آمده این طرف.»

بعد ادامه داد:«ما اومدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین(ع) و حضرت زهرا علیها السلام به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان در کنار او هستند.»

این جمله پدرم که تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پریدم. به منزل یکی از دوستان در ساری زنگ زدم . پرسیدم:«چه خبر از سید مجتبی!»

کلی مقدمه چینی کرد. من هم گفتم:«حقیقت را بگو، من خبر دارم که سید شهید شده!»

او هم گفت:"سید موقع غروب پرید."

سید هنوز مشغول هدایت است. او به دنبال ماست تا راه را کج نرویم. إن­شاء الله.

 

شعری از شهید علمدار

 

اي كاش در دل ذره اي شور و نوا بود
احوال ما با حالت ني هم صدا بود
اي كاش شور جنگ در ما كم نمي شد
اين نامرادي شيوه مردم نمي شد
اي كاش رنگ شهر بازي ام نمي داد
در جبهه يا زهرا(س) مرا بر باد مي داد
امشب دل از ياد شهيدان تنگ دارم
حال و هواي لحظه هاي جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادي محبت
با يك دل خسته زنيش سنگ تهمت
مسموم شد ساقي و پيمانه شكسته
از بخت بد، درب شهادت شده بسته
من ماندم و متن وصيت نامه پير جماران
من ماندم و شرمندگي از روي ياران
من ماندم و شيطان و نفس و جنگهايش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهايش
از زرق و برق شهر خود نيرنگ خوردم
آن معنويتهاي جنگ را از ياد بردم
خود را به انواع گنه آلوده كردم
در راه ناحق كوششي بيهوده كردم
از دفتر دل نام الله پاك كردم
دل را به زير كوه عصيان خاك كردم
اكنون پشيمان آمدم با اين تمنا
يا رب نظر كن جرم و عصيانم ببخشا

صوت مداحی شهید علمدار

 

دریافت