جنگ و گنج-سید اسماعیل موسوی جانباز و امدادگر دوران دفاع مقدس نقل می کند: در عملیات كربلای یک در منطقه عملیاتی مهران مستقر بودیم. روزی سردار كمیل كهنسال و سردار شهید محمدرضا عسکری که از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا بودند، به بهداری آمدند. سردار كمیل اظهار ناراحتی كرد (البته این اظهارات بر اساس گفته ی شهید عسکری بود)، خودش می گفت: «چیزی نیست.»

از رفتار شهید عسکری این طور برمی آمد كه سردار کمیل را با اصرار به بهداری آورده تا مداوا شود.

شهید عسکری من را به خاطر همشهری بودن می شناخت. او روحیات سردار کمیل را خوب می دانست كه در حین عملیات و برای همدردی با مجروحان و جانبازان قصد تزریق آمپول مُسكن را ندارد. به من گفت:

- «اگر كمیل از تو پرسید كه چه آمپولی می خواهی بزنی، نگو كه مُسكن است، اگر بگویی نمی گذارد كه بزنی.»

من از پیش آنها رفتم تا وسایل تزریق را آماده كنم. بعد از آماده كردن آمپول برگشتم. سردار كمیل با دیدن آمپول پرسید:

- «اول بگو این آمپول چیه كه می خواهی به من بزنی؟»

گفتم:

- «آمپول است و برای شما هم چون درد دارید لازم است.»

او فهمید كه محتوای آمپول مسكن است، به همین خاطر گفت:

- «نه، من می خواهم مثل بسیجی ها باشم، مُسكن نمی زنم، مگر شما به مجروحان مُسكن زده اید؟»

هر چه اصرار كردم، او نگذاشت آمپول را تزریق كنم و با همان حال رفت. طی مدتی كه فرمانده در بهداری ماند و قسمت های مختلف را بازدید كرد، من به اتفاق شهید عسکری دوری زدیم. به من گفت:

- «سید شماها مثل فرشته هائید، انگار شما بالای سر همه هستید. اینجا كه نشسته بودی، انگار پنج نفر بودند.»

برای اینكه پاسخی داده باشم گفتم:

- «مگر خداوند نگفته كه جلو چشم دیگران اینجوری می شود؟»

او اظهار كرد:

- «من كه دیگران نیستم.»

ولی من گفتم:

- «چون در لباس پرستاری نیستی، این طوری به نظر می آید. اگر مجروح شدی بدانی كه این پرستاران اند كه در لباس بسیجی و رزمندگی به مجروحین با جان و دل و عشق رسیدگی می كنند.»

مدتی با همین صحبت ها گذشت. انگار كه مرغ سعادت روی شانه هایش نشسته باشد. در همین هنگام سردار کمیل آمد و با هم رفتند و در گرماگرم عملیات قرار گرفتند.

سردار شهید محمدرضا عسکری برای كنترل و هدایت نیروها به خطوط مقدم رفت و از ما جدا شد. او در عملیات شركت كرد و شب، بچه های پیک خبر آوردند كه برادر عسکری شهید شد و جنازه اش در منطقه ی عملیاتی مانده و مفقود است.