دستان من در اثر ارتباط با خاک به حساسیتی دچار شده بود که به چند پزشک مراجعه کرده بودم و متأسفانه درمان نشدم. دوستی، دکتر مرعشی را به من پیشنهاد کرد و من نزد ایشان رفتم و بلافاصله تشخیص درست و قطعی داد و با نسخه ای که نوشت، درد من مداوا شد".

از صبح به یادش بودم...

با دیدن خاک تشنه ی باغچه و تمشکهای رسیده ی افتاده روی سنگفرش حیاط، جای خالیش را بیشتر احساس می کنم!

با مهیار به کله پزی رفتیم و اتفاقا شروع کرد به نقل خاطره ای از پدرمان; اینکه در یکی-دوماهه آخر، یک ظرف کله پاچه برایش به خانه برد و توصیف ذوق پدر از دیدن آن، برایم زیبا و دوست داشتنی بود!

در گرما و شرجی صبح مرداد شمال، پیاده به محل کار آمدم، در حالی که چهره ی پدر; تمام فضای ذهنم را پر کرده بود!

چند دقیقه ای در محیط آرام و خنک دفتر کار نشسته بودم که بانویی خوش لباس با کیفی به دوش وارد شد. از چروک صورت و تن صدا، سنی بالای شصت و پنج سال برایش متصور شدم. نمی دانم چرا برخلاف روال معمول، با او فارسی صحبت کردم! خانم سفیدرو از پشت عینک نگاهی به من انداخت و گفت: "مگر آملی نیستید"؟! گفتم: "چرا، اهل همین جا هستم". معترض شد به اینکه چرا فارسی صحبت کردم و ضمن اعتراض به گویش غالب جوانان امروز، آن را سبب نابودی لهجه ی مازندرانی دانست و البته تمام اعتراضش را محترمانه و با متانت و وقار و نیز به مازنی مطرح کرد. در حالیکه مشغول آماده کردن وسایل مورد نیازش بودم، نام فامیلم را پرسید و گفتم: "مرعشی".

پرسید: "احتمالا از طایفه ی دکتر مرعشی هستید"؟!  پاسخ دادم: "پسر ایشان هستم"!

لبخندی زیبا و پر از محبت بر لبانش نشست، طوری که حالت چشمانش مهربانتر و دوست داشتنی تر شد!

آرام روی صندلی -رو به رویم- نشست و صمیمانه شروع به صحبت کرد: "روحش شاد، پزشک محترم و حاذقی بود! با اینکه متخصص نبود، اما تشخیصش در بیماریهای پوستی عالی بود!" با تبسمی معنادار ادامه داد: "برادرانم در دانشگاه، هم بندش بودند و گویا از آن دوران، بیماران پوستی را هم ویزیت می کرد!" خندیدم و گفتم: "بله، همیشه از روزهای زندان، به عنوان روزهای دانشگاه یاد می کرد، خصوصا اینکه تحت آن شرایط در مداوای بیماران پوستی تجربه ی خوبی کسب کرد"!

در این لحظه خانم فاضلی شروع به نقل خاطره ای از پدرم کرد: "دستان من در اثر ارتباط با خاک به حساسیتی دچار شده بود که به چند پزشک مراجعه کرده بودم و متأسفانه درمان نشدم. دوستی، دکتر مرعشی را به من پیشنهاد کرد و من نزد ایشان رفتم و بلافاصله تشخیص درست و قطعی داد و با نسخه ای که نوشت، درد من مداوا شد".

در این لحظه اشاره به کیفش کرد و گفت که هنوز نسخه را همراهش دارد و مشغول پیدا کردن آن شد! لحظه ی جالبی بود!  صدای کولر، خش خش محتویات کیف خانم فاضلی و  ضربان تند قلبم را می شنیدم! نفسم بند آمده بود و با تمام وجود مشتاق دیدار دست خط پدرم شدم! پس از چند لحظه، برگه ی تا خورده ای را نشانم داد. از دستش گرفتم و بازش کردم. گوشه های آن در اثر گذشت زمان پاره شده بود، اما کاملا خوانا بود. خط و امضای پدر و ممهور به مهر او! نسخه ای که با استناد به گفتار صاحبش، اینقدر مهم و شفابخش بود که در این ده سال، همراه خانم فاضلی بود!

هم بغض داشتم و هم غرور!

غرور از چنین پدری و غروری که مانع هویدا شدن بغضم گشت!

نه نسخه را بوسیدم و نه آن را بوئیدم! فقط از ایشان اجازه خواستم تا عکسی از آن بگیرم و سپس به صاحبش بازگرداندم....

در این اثنا مکالماتی بین ما رد و بدل شد که هیچ از آن به یاد ندارم و زمانی به خود آمدم که خانم فاضلی رفته بود!

و من ماندم و یک دنیا بغض و حسرت و عکس یک نسخه ی پاره داخل موبایل....