حسن آقا غفوری به راستی آقا بود؛ آقای آقا؛ زیباترین انسانی که همه عمرم دیده بودم. گاهی وقت ها فکر می کردم چطور انسان می تواند این همه آقا باشد؟ این همه خوب؟ این همه زلال و صاف؟ صافیِ بی غش؟

یک روز این را به خودش هم گفتم، اما با بیانی معکوس. در عکاسی تِکنی کالِر نشسته بودم، جایی که هر وقت دلِمان می گرفت می رفتیم رو به رویش می نشستیم و او بی درنگ به یکی سفارش چای یا قهوه یا بستنی می داد و آن وقت از پشت عینکِ گشادِ دورسیاهش نگاهمان می کرد و از تئاتر و عکاسی یا از موسیقی و ادبیات حرف می زد. آن روز دنگم گرفت که میان حرف هایش بدوم و بگویم: "حسن آقا! سعید امیرکلایی جایی از شما بد گفت."

سعید را خوب می شناخت؛ جوانی بلندبالا با ریش و موی انبوه که در دانشگاه، تئاتر خوانده بود و پایان نامه فوق لیسانسش را درباره ی تعزیه در آمل کار کرده بود. سعید در میانه ی دهه ی هفتاد شمسی وقتی به آمل برگشت، تئاتر علمی را وارد شهر کرد و حسن آقا را هم که یکی از پیشروان تئاتر آمل در پیش از انقلاب بود، شیفته ی توانایی های خود کرد

حسن آقا عینکش را درآورد و دستی به گودی چشمانش کشید و خیره شد به جایی بیرون از پنجره ی کنار دستش که پشت بام های حلبی و زنگ زده ی بازار چهارسوق را در قاب می گرفت. گفت: "سعید؟!"

حس کردم انگار به او برخورد، اما بدم نمی آمد شیطنتم را ادامه دهم. گفتم: "آره... سعید گفت که حسن آقا اصلاً به درد نمی خورد."

پوزخندِ آرامی زد و چیزی نگفت.

سعید سرگرم نگارش تحقیقی بود درباره ی تاریخچه تئاتر آمل. از حسن آقا خواسته بود دو متن نمایشی را که رفقایش می گویند او در سال های اول انقلاب نوشته و در همان سال ها با سر و صدای زیاد اجرا شده بود در اختیارش بگذارد تا از آنها یک نسخه کپی بردارد و به او برگرداند. می خواست در این تحقیقِ جامع از نمایشنامه نویسان پیشروِ شهر و نمونه هایی از آثارشان هم ذکری بکند. دو نمایشنامه ای که سعید به دنبالش بود، یکی " کوفا" بود و دیگری "اوجَنگ". هر دو متن، تصویری بودند از زندگی رقت بارِ برنجکارانِ محلی که سر تقسیم آب و ظلم ارباب ناله ها داشتند و در نهایت دست به طغیان می زنند. حسن آقا می گفت: "اصل این دو متن گم شده" اما سعید می گفت: "گم نشده، بلکه حسن آقا به دلایل شخصی که به مسایل سیاسی اوایل انقلاب بر می گردد نمی خواهد یادی از آن متن ها و آن سال ها بکند."

حسن آقا نگاهش را از پنجره برداشت و به قهوه تعارفم کرد. فنجان قهوه را که برداشتم پرسیدم: "نمی خواهید بدانید چرا سعید اینطور گفت؟"

و بی آن که منتظر پاسخش بمانم اضافه کردم: "سعید می گوید حسن آقا زیادی خوب است... و در این جامعه این همه خوبی اصلاً به درد نمی خورد..."

حسن آقا لبخندی زد و نفسی آرام گرفت.

حسن آقا غفوری به راستی آقا بود؛ آقای آقا؛ زیباترین انسانی که همه عمر دیده بودم