از اسارت تا شهادت و زخم زبان مردم کوچه و بازار

 

کمال نیوز: نیمه شب های زیادی آمد و رفت که از خواب بیدار شد و با گوشه چادرش قاب عکس کنج دیوار تنهایی اش را پاک کرد و چشمها را به امید دیدن دوباره بست. دیگر حتی قصه ها را نیز باور ندارد چون می گویند خاک سرد است و فراموشی می آورد اما مگر می شود همبازی کودکی اش را با تن خاکی نشناسد.

درد دارد، درد دوری از جوانی بر باد رفته ای که با زخم زبان غریبه ها، آتش به قلبش زدند و با شایعه پراکنی شان حرمت و قداست عشق را تماما به تمسخر بگیرند.

سالهاست که چشمانش را بسته و کوچه دلش را به نامش کرد تا هر گاه آدرس منزلی را می دهد بداند از گذرگاه خونش است که با آرامش به خانه می رسد.

یادش نمی رود روزی را که چرخ گردون قرعه جدایی را به نامش قرعه زد و به حکم اجبار تقدیر از او جدایش کرد. امروز بدجوری دلم گرفته، آسمان شهرم بارانی است اما باران امروزم با تمام باران های دیگر فرق دارد، این بار چشمان مادر منتظر پر از اشک است، مادری که شهر به شهر به امید گرفتن خبر و نشانه ای از شهید گمنامش می گشت و امروز بالاخره پس از سالها چشم انتظاری گمشده اش به خانه می آید.

صبح آمل، ضمن تبریک و تسلیت امروز به پدر و مادر بیژن حافظی که در حسرت برگشتن چند تکه استخوان، جوانی شان را به پیری گذاشتند و عصای پیری شان را برای خم نکردن غرور من و تو دادند و پس نگرفتند، از مخاطبین فهیم و ولایتمدار آملی می خواهد تا با مطالعه زندگی نامه این شهید و عمل به وصیت نامه شان، نام خود را در زمره شفاعت شوندگان ثبت و ضبط نمایند.

بتول مهدی نیا هستم از طایفه آملی ها ۱۳۲۰ در شهرستان آمل به دنیا آمدم. ۱۶ سالم بود که با حاج آقا ازدواج کردم و ثمره زندگی ۶۰ ساله ما دو فرزند پسر و دو دختر بود. بیژن بچه اول ما بود بسیار دوست داشتنی،

http://sobheamol.ir/wp-content/uploads/2016/01/h024-1.jpg

با سختی بزرگش کردم

زمانی که سر بیژن باردار بودم پدر عزیزم را از دست دادم و این برای من که عزیز دردانه اش بودم بسیار سخت بود. شب تولد دردم زیاد شد و نتوانستم طاقت بیاورم به خانه آمدم و به کمک چند تا از دوستان و خانم قابله قدیمی بچه در خانه به دنیا آمد و اسمش را عموی بزرگش بیژن گذاشت. هر چقدر بزرگتر می شد بیشتر به دل می نشست بچه باهوشی بود. اول فکر می کرد و بعد حرف می زد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه حکیمی، راهنمایی در دبستان طالب آمل و دبیرستان هم مدرسه طبری(امام خمینی ره) به پایان رساند.

هیچ وقت ایراد نمی گرفت

آنقدر پسر خوش قلب و مهربانی بود که شاید بچه های همسن و سال خودش این خصوصیات را نداشت و نه تنها از نوع غذا ایراد نمی گرفت بلکه دستم را می بوسید و می گفت خیلی هم خوشمزه است. یک روز که برای فروش خانه ییلاقی مان به نمارستاق رفتیم وسایل مان را به آمل فرستادیم و خودمان به آبگرم رفتیم و وقتی به خانه اامدیم دیدیم همه چیز مرتب و سر جایش قرار دارد. از همسایه روبرویی پرسیدیم کسی به خانه ما آمد گفت پسر قد بلندی با سر تراشیده اینجا بود و خانه را تمیز کرد و و با ساکش رفت.

شهید با بچه محلهایش فرق داشت

از همان بچگی عاشق امام حسین بود. دوره رژیم پهلوی که همسن و سالهایش آلبومی پر از عکس هنرمندان و هنرپیشه ها داشتند دل مشغولی بیژن ۱۷ ساله من عکسهایی از دسته جات سینه زنی مشائی ها، اسکی ها، نیاکی و عکسهای دسته جمعی با دوستانش بود.

مریضی و نذر علی اصغر(ع)

سه سالی از زندگی مشترک ما می گذشت که سال ۱۳۳۹خدا بیژن را به ما داد و تقریبا دو سالش بود که متوجه آبله های کوچک در بدنش شدیم، حسابی ترسیدیم نذر کردم که خوب شود و من هم تا جایی که عمرم قد بدهد بین هیئت عزاداران به نیت علی اصغر امام حسین (ع) شیر پخش کنم.

تو اسارت هم نذرش را ادا می کردم

از زمانی که فهمیدیم اسیر شد با امید به بازگشتش هم ماه رمضان فطریه اش را می دادم و نذرش را نیز ادا می کردم. امسال زنداداشش خواب عجیبی دید و فردایش یک دبه بزرگ شیر خرید و در کلاس قرائت قرآن پخش کرد.

حضورش را در خانه احساس می کردم

در تمام سالهایی که از پسرم بی خبر بودم هر لحظه احساس می کنم در خانه هست و با او حرف می زنم و تمام اتفاقات روزانه را برایش تعریف می کنم که امروز برادر و خواهرت اینجا بودند فقط جای تو خالی است، اگه بدونی چقدر دلم برایت تنگ شده است.

عمویش می خواست بیژن را برای ادامه تحصیل به آمریکا ببرد

ما تو کوچه تختی زندگی می کردیم و پدرش فروشگاه لباس داشت. بیژن نوه بزرگ خاندان حافظی بود، به همین خاطر عمویش که در آمریکا زندگی می کرد در تماس تلفنی از ما خواست تا او را به آنجا بفرستیم ولی شرطش این بود که قبلش زبان انگلیسی را یاد بگیرد بنابراین پسرم را به تهران فرستادیم. بعد از ده روز که پدرش برای خرید جنس به تهران رفت بیژن به مغازه ما زنگ زد و به پدربزرگش گفت که به سربازی رفته و آن خدابیامرز هم با گریه به خانه آمد، اولش تصور کردم برای شوهر یا بچه هایم اتفاقی افتاده اما دیدم می گوید نگران نباش پسرت زنگ زد که من داوطلبانه به ساری رفتم و ثبت نام کردم و لباس سربازی هم پوشیدم فک کردم چون سنش بالاست حتما دارد اشتباه می کند.

بسیار باهوش بود

بیژن بسکتبالیست و عضو گروه تئاتر مدرسه شان بود چهارم دبیرستان برای شرکت در کلاس کنکور به تهران رفت و سال ۵۷ به عنوان سردسته گروههای دانش آموزی انقلابیون، شعارهای ضد رژیم می دادند که همان روز جلوی در مدرسه، دختر دانش آموزی به ضرب گلوله گاردی ها به شهادت می رسد و روز بعد مدیر مدرسه پشت بلندگو اعلام کرد مدرسه تحت نظر ساواکی هاست و ما هم اختیاری از خودمان نداریم، همه دانش آموزان وسیله های شان را جمع کنند و به شهرستان های خود که هنوز شلوغ نشده برگردند. بعد از دو ماه به آمل آمد و در مدرسه امام خمینی(ره) ادامه تحصیل داد و دیپلمش را گرفت.

شب نویسی

دست نوشته ها، پیامهای امام و شعارهای علیه شاه را روی دیوارها و در خانه ها می چسباندند و برای احتیاط، لوله هایی را از قبل اماده می کردند و زیر پل معلق می گذاشتند. یکی از شبها به محض حمله گاردی ها زیر پل رفتند و آن لوله را جلوی دهان شان گذاشتند تا بتوانند نفس بکشند که تقریبا ۵ ساعت طول کشید به همین خاطر سه شبانه روز در بیمارستان بستری شد که من خبری از او نداشتم و وقتی مرخص شد هنوز آثار کبودی در صورتش بود.

پشت وانت اعلام می کرد آب را نخورید

پس از پیروزی انقلاب و از آنجا که بیم توطئه از سوی بقایای ساواک و رژیم گذشته می رفت که شایعه شده بود این مزدوران آب شهر را مسموم کردند که به دست مردم که شهید بیژن به اتفاق دوستانش با وانت در سطح شهر حرکت می کردند و از پشت ماشین وانت به مردم هشدار می دادند که آشامیدن آب احتیاط کنند.

به خاطر قد بلندش، لباس اندازه اش نبود

یکی از روزها به اتفاق شوهرم و خواهر کوچک شهید که آن موقع هفت سالش بود به ساری محل خدمت بیژن رفتیم. از دور دیدیم سرش تراشیده و شلوار و بلوز ورزشی تنش هست و با خنده به سمت ما امد. گفتم پسر جان یک کم صبر می کردی تا درست تمام شود بعد به سربازی می رفتی. گفت نه مادرجان امام اعلام کرد پادگان ها خالی است و همه سربازها فرار کردند و مملکت به سرباز است من هم می دانستم اگر از تهران به خانه بیایم شما به من اجازه رفتن نمی دهید بنابر این از فیروزکوه به ساری رفتم و ثبت نام کردم.

از سربازی به جنگ رفت

حدود ۱۴ ماه و نیم از خدمتش در لشگر ۳۰ پیاده نیروی زمینی ارتش گرگان می گذشت که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد.

من و بیژن مثل دو دوست بودیم

بیژن بچه بزرگم بود و من و او دو تا رفیق بودیم و نمی توانستم لحظه ای دوری و دلتنگی اش را تحمل کنم. در مدت سربازی هر ۱۵ روز ۲۴ ساعت مرخصی می گرفت و به خانه می آمد. یکی از روزها خوراکی و وسیله گرفتم و برای دیدنش به پادگان رفتم. داشتند والیبال بازی می کردند که دوستش با خوشحالی گفت، مامان بیژن ساک را به من بده پسرم هم فریاد می زد به اینها نده که چیزی به من نمی رسد. از دربان اجازه گرفتم و دو تا ساک را به بیژن دادم و گفتم با همدیگر تقسیم کنید که هم خدمتیش به شوخی گفت لااقل یک کیف را به من می دادید.

وعده ناهارش را برای سحری نگه می داشت

دوره سربازی آنهم ماه رمضان برای من مادر خیلی سخت بود که خودم اینجا غذای گرم بخورم و پاره تنم با سختی روزه بگیرد. بخاطر همین یک روز به پادگان رفتم و از بیژن پرسیدم چطوری روزه می گیری؟ گفت از وعده ناهارم برای سحری نگه می دارم و افطار هم نان و هندوانه می خورم. خیلی ناراحت شدم و گفتم الهی مادرت بمیرد تو روز به این بلندی چی جوری روزه می گیری. اعصابم خورد شد رفتم بازار کتری برقی و چند تا استکان و مقداری قند و شکر و … تهیه کردم و از او پرسیدم چند نفرتان روزه می گیرید که گفت ۴ نفر گفتم مبادا خودت تنهایی بخوری.

اگر هر ایرانی یک مشت خاک روی عراقی بریزد

یک روز با دوستش که مادر نداشت به خانه آمد، موقع رفتن، دلم نیامد که پسرم را ببوسم برای همین هر دو تا را در آغوش گرفتم و بوسیدم و زیر قران ردشان کردم و گفتم مادرجان مواظب خودتان باشید که در جوابم پاسخ داد ما ۴۵ میلیون ایرانی هستیم و عراقی ها ۱۱ میلیون و اگر هر کدام از ما یک مشت خاک روی آنها بریزیم شکست شان می دهیم خاطر جمع باش من سالم می آیم و بعد از ۱۴ ماه و نیم خدمت سربازی به جبهه رفت و از آنجا به پدرش زنگ زد و با خوشحالی گفت امروز یک تانک عراقی را زدم پدرش گفت چرا اینقدر جلو رفتی تو که سربازیت هنوز تمام نشده برگرد بیا که پاسخ داد من آموزش دیدم و جبهه به من نیاز دارد بیایم خانه چیکار کنم. مملکت من دست نامحرم است و دارد به خاک من تجاوز می شود.

به حکم انسانیت خبر زنده بودنم را به خانواده ام برسانید

رادیو عراق برای تخریب روحیه رزمندگان ایرانی و خانواده های شان به مصاحبه با آنها می پرداخت که پسرم نیز از طریق رادیو خبر سلامتی و شماره مغازه پدرش را اعلام کرد و از هموطنانش خواست تا خبر سلامتیش را به ما برسانند و اینگونه گفت به حکم انسانیت خبر زنده بودنم را به خانواده ام برسانید.

چند ماه بی خبری

در تاریخ سه ابان ۵۹ در محور عملیاتی جاده ماهشهر به آبادان به دست دشمن بعثی به اسارت در آمد و به عنوان اسیر جنگی به اردوگاه اسرای شهر موصل منتقل شد و توسط صلیب سرخ به عنوان اسیر شناسایی و کد دریافت کرد. مدت کوتاهی پس از اسارت از طریق صلیب سرخ نامه ای برای خانواده فرستاد که در آن به شرح چگونگی اسارت پرداخت و از احوال خود نوشت.

زیر شکنجه به شهادت رسید

سال ۱۳۶۰ با فرا رسیدن محرم و در شب عاشورای حسینی همراه با چند اسیر دیگر در اردوگاه اقدام به برپایی مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان نمود و با نوحه خوانی درگیری هایی میان آنها و نیروهای بعث حفاظت اردوگاه به وجود آمد. صبح روز بعد از طریق بلندگو اسم شان را صدا و آنها را از دیگر اسرا جدا و از موصل به بغداد منتقل می کنند و به استخبارات(اطلاعات) می برند و زیر شکنجه همه به شهادت می رسند.

حس مادرانه ام می گفت شهید شده

وقتی اسیر شد مثل آدم های دیوانه خواب و خوراک نداشتم. پدرش می خواست به تهران برود، زمانی که بیقراری ام را دید از من خواست تا همراهش به خانه خواهرش بروم. به محض رسیدن به تهران گفت تا فردا اینجا می مانیم که من قبول نکردم و گفتم مرا به ترمینال برسان می خواهم برگردم آمل که بنده خدا سوار ماشینم کرد و به راه افتادم. وقتی به میدان هفده شهریور رسیدم یکی از بستگانم تا مرا دید گفت شانس آوردی بچه ات زنده است با خوشحالی پرسیدم مگر آمده گفت نه اسیر شد. همان جا حالم بد شد و راه خانه ام را گم کردم و داشتم می رفتم مشائی محله خانه پدر شوهرم که جلوی مغازه شاگردمان که پسر با معرفتی بود پرسید کجا می روی گفتم خانه خودمان که با ناراحتی سرش را پایین انداخت و برایم ماشین گرفت و به راننده آدرس داد که مرا به منزل مان برساند. همین که در خانه رسیدم دیدم قیامتی هست دنیا روی سرم خراب شد و افتادم. به سختی به هوشم آوردند گفتم جنازه بچه ام را آوردند که یکی از خانم ها جواب داد نه وقتی مادر شوهرت فهمید بیژن اسیر شده خودش را می زند و ناله می کند و بچه هایت هم گریه می کنند و همسایه ها هم بخاطر همین جمع شدند که گفتم مادرجان من خودم خبر دارم که اسیر است حالا سالم باشد انشاءا… بر می گردد.

شایعات و زخم زبانها

ناصر مسعودی یکی از اسرای جنگی بود که از عراق سالم به ایران بازگشت و گفت که بچه ها را شهید کردند. منبع موثقی نبود ولی بعد از ارسال نامه شهید از اسارت و قطع ارتباط ما با ایشان بازار شایعات داغ شد که احتمالا بیژن برید و به انگلستان پناهنده شد ولی یکی از اسرا به نام آقای حسنی که از دوران سربازی تا زندان موصل با هم بودند؛ گفت تا شب عاشورا با هم بودیم ولی بعد از هم جدا شدیم و از شنیدن این شایعه بسیار تعجب کردند و می گفتند این شهید از عراقیها متنفر بود و تنها کسی بود که در اردوگاه با تشکیل تیم های والیبال و بسکتبال به دیگر اسرا روحیه می داد.

حکایت اسرا و سنگ زدن بغدادی ها

آبان ۵۹ پس از سقوط خرمشهر و محاصره آبادان، نیروهای ایرانی از ماهشهر به طرف آبادان در حرکت بودند که با صدای انفجار مهیب، دنیا تیره و تار شد و بچه ها به زمین پرت شدند، در همین حال سرباز عراقی به ما گفت دست تان را بالای سرتان بگذارید. چون منطقه نفتی و پراز پالایشگاه بود انفجار پشت هم رخ می داد، ما را لخت و فقط یک شورت پای بچه ها سوار وانت مان کردند و در شهر بغداد می گرداندند. مردم هم به دستور مامورین بعثی به طرف ما گوجه، سنگ و تخم مرغ پرت می کردند. بیژن چون قدش بلند بود سپر همه شد تا دیگران آسیبی نبینند. وقتی از ماشین پیاده شدیم تمام بدنش زخمی بود با بیان این خاطرات آتش بازار داغ شایعات، به سردی کشیده شد.

اما پیچیدگی پرونده هنوز سر جایش بود

این آزاده فقط از احوال بیژن تا اردوگاه موصل با خبر بود و دیگر از شکنجه در استخبارات بغداد و مابقی ماجرا اطلاعی نداشت و تا آن روز هم چون این اسرا زیر نظر صلیب سرخ بودند، صدام نمی توانست حرکتی بکند ولی بعد از مدتی دیگر کسی خبری از این اسرا نداشت.

تا ۶۹ آخرین گروه آزادگان آمدند

سال ۶۹ که آخرین گروه آزادگان آمدند نوبت به پرونده مفقودالاثرها رسید و ستاد تفحص پیکرهای شهدا و ستاد معراج و کمیته جستجوی پیکرها تشکیل و این پرونده با پیچیدگی های خاص خودش همچنان مسکون باقی ماند.

سال ۸۲ و از سرگیری پرونده

سال ۸۲ از ستاد نیروی زمینی ارتش واقع در لویزان با ۹ خانواده شهدای آزاده از جمله پدر شهید تماس گرفتند و با دیدن پرونده و شناسنامه اش، شهادتش احراز شد.

خراب شدن ساختمان استخبارات و از بین رفتن مدارک شهدا

پس از انتقال نه نفر از اسرا به ساختمان «استخبارات» و شهادت آنها، این ساختمان زمان صدام و حزب بعث خراب و به بزرگراه تبدیل می شود و با این کار بسیاری از قرائن و شواهدی که دال بر مظلومیت و معصومیت شهدا می شد از بین رفت.

مقبره الکرخ

پیکر اسرا بعد از شهادت در قبرستانی واقع در ۶۰ کیلومتری جاده بغداد به الرمادی با نام «مقبره الکرخ» که متعلق به شیعیان بود، دفن می شد. ۵ سال پس از شهادت آنها فهمیدند که ساختمانهای اطراف تبدیل به بزرگراه شد.

سال ۹۰ پیکر به تهران انتقال داده شد

پس از سقوط رژیم حزب بعث و روی کار آمدن دولت جدید، ستاد تفحص پیکرهای شهدا در خاک عراق پس از جستجو در مناطق عملیاتی شهرهای نزدیک مرز مثل اطراف بصره و سوسنگرد، یک سری از پیکرهای مقدس شهدا را پیدا و بعد از آن به امور مفقودین پرداخت.

بیژن، قطعه ۵۰ بهشت زهرا آرام گرفت

دی ماه ۱۳۹۰ بیژن همراه با ۳۶ شهید گمنام توسط مردم مومن و خداجوی تهران در قطعه ۵۰، ردیف ۷۶ و به شماره ۳۰ به خاک سپرده شد.

دوبار سیاهپوش شدم

دو بار با شنیدن خبر شهادت بیژن و وقتی به مزارش رفتم، سیاهپوش شدم. آن لحظه نفهمیدم چه شد، پاهایم توان رفتن و بدنم توان کشیدن مرا نداشت ولی به هر صورتی که بود به خاک مزارش رساندم انگار دنیا را به من داده بودند درست می دیدم آرامگاه بیژنم بود.

برای احراز هویت شهید باید ۳۷ آزمایش انجام می شد

به گفته سرهنگ یدا… پور معاونت محترم بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس مازندران، ۳۷ نوع آزمایش جهت اثبات هویت ایرانی بودن بر روی پیکر پاک شهدایی که در مناطق مورد کاوش تفحص می شوند انجام و پس از آزمایش DNA بر روی باقیمانده پیکرشان، نتیجه استخراج و در بانک DNA شهدا نگهداری می شود.

شهادت نامه را به ما دادند

طی هماهنگی ستاد معراج شهدای جاویدالاثر با سپاه آمل، من و دخترم به عنوان بستگان درجه یک شهید برای انجام آزمایش DNA به حسینیه ثارا… سپاه پاسداران آمل رفتیم. ابتدا یک قطعه مو و یک قطره خون ما مورد آزمایش قرار گرفت و پس از بازبینی در ایران و تایید نهایی، نمونه ها به آلمان فرستاده شد. پس از مدتی سرتیپ کاظمی از ستاد ایثارگران نیروی زمینی طی تماس تلفنی با ما، گفت چه نسبتی با شهید حافظی دارید، از چه سالی زیر نظر بنیاد شهید رفتید که گفتم مادر شهید هستم و سال ۸۵ زیر نظر بنیاد شهیدیم و خداحافظی کردند و چند روز پس از آن، مسئول عقیدتی سیاسی لشگر ۳۰ گرگان، امیر کاظمی مسئول ستاد ایثارگران نیروی زمینی ارتش و معاونش جناب سرهنگ اظهری و سرهنگ یدا… پور معاون بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس مازندران به اتفاق همراهانشان با ورود به منزل، نامه رسمی شهادت را به ما دادند و اعلام کردند که این شهید بزرگوار به همراه ۳۶ تن دیگر از شهدا در قطعه ۵۰ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

دلم می خواهد شب جمعه سر مزارش بنشینم

پس از این همه سال چشم انتظاری و دوری از جگر گوشه ام دلم می خواهد، شب جمعه سر مزارش بنشینم و با او درد دل کنم و همشهریان آملی ام بدانند که بیژنم شهید شده است و به شایعات خاتمه داده شود.

زخم زبانها مرا کشت

سرزنش شام مرا می کشد           محنت ایام مرا می کشد

درد دوری بیژن اذیتم نکرد که زخم زبانها پدرم را در آورد. خیلی سخت است که از جگر گوشه ات خبری نداشته باشی و از آن طرف بعضی بیخردان مانند دوره امیرالمومنین و خانم زینب کبری(ص) با شایعه پراکنی دلت را به درد آورند که الهی خدا از آنها نگذرد.

کاش توان بغل کردن بیژنم را داشته باشم

نمی دانم آیا توان بغل کردن شهیدم را دارم و می توانم بوسه بر استخوانهایش که خسته از راه سفر است بزنم. خدا کند صبر زینب یعنی دیدن تن بی سر برادر و بوسیدن رگ های بریده به کمکم بیاید و تاب دیدن این صحنه ها را داشته باشم و از این بوته آزمایش سربلند بیرون بیایم.

مادران شهدا تاج سر من هستند

همه مادران شهدا تاج سر ما هستند و من کوچکتر از آن هستم که پیامی به آنها بدهم ولی الهی خدا این قربانی را از همه به احسن وجه قبول و در پرونده اعمال مان ثبت و ضبط نماید.

هیچ روضه ای بدون ذکر نام حسین صفا ندارد

هر شهیدی در وصیت نامه اش می نوشت اگر می خواهید برای من اشکی بریزید برای امام حسین که مصیبتش اعظم مصیبت های عالم هستی است گریه کنید و دلتان را ببرید نزد اهل بیت عصمت و طهارت چرا که حسین ثارا… است.

جوانان منتقمین خون شهدایند

خوشبختانه ما جوانان فهیم، روشنفکر و عاقلی داریم که اگر چه در جنگ نبودند ولی با تاسی از شهدا ادامه دهندگان خوبی برای راهشان هستند و این را بارها با حضور در مراسم تشییع و تدفین شهدا نشان دادند.

 

گفتگو: ربابه محمدزاده

منبع: صبح آمل

http://sobheamol.ir